حرفهای خودم...

دارم به حرفـهای خــودم فکر میکنم، امشب خودم به جای خودم فکر میکنم، باران گرفته است، زمین خیس می شود دارم به رد پـای خـودم فکر میکنم حالا برای اینکه کمی درد دل کنم دارم به شانه های خودم فکر میکنم از دردهای خود ننویسید خواهشاً دارم به دردهای خودم فکر میکنم لطفاً سکوت، حرف نزن، بی صدا بمان دارم به حرفهای خودم فکر میکنم...دارم حرفهای دلم را گوش می دهم، امشب باران گرفته است، لطفا سکوت...

گاهی اسمان دلم ابری می شود ...

گاهی اسمان دلم ابری می شود اما نای باریدن ندارد
و
هرازگاهی دستانم نوشتن را دوست دارند
اما می دانم که میزبانم حساس است و دلم را مچاله می کند
هراز گاهی چشمانم بارانی می شود اما
تنی نیست تا میزبان اشکهایم باشد
نمی خواهم میزبان اشکهایم دریا باشد
چون مرا در دل دریایی اش گم میکند
نمی خواهم میزبانم گل یاس باشد یا شقایق داغ یا نیلوفر وحشی
چون رهگذاران بال و پرش را می شکنند
من کویر را می خواهم
من مهمان کویرم

چون کویر تشنه باران است

و من باران را دوست میدارم

که باران قصه دیگریست...

تو با ارزشی ! نگذار ارزان بفروشندت!

«خواجه شیراز» می سراید:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام / نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش و «کولین مک گارتی» در تأیید سخن حافظ می گوید:

آن هنگام که گرفتگی پیشانی بر گشادگی لب،

فزونی می یابد

و آن لحظه که می پنداری همه چیز فرو می پاشد،

آری، صبور باش!

و راه که بر آن گام نهاده ای، دشوار می گردد و ناهموار،

باری صبور باش!

آیا مشکلات و شکست ها از ارزش ما می کاهند؟ جواب را در حکایت آتی بجویید.

حکایت مشکلات و اسکناس

 یک سخنران در مجلسی که تعداد کثیری حضور داشتند، یک اسکناس 100 دلاری از جیب بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

ادامه مطلب ...

وصیت نامه «ممد»ی که ندید شهر آزاد گشته...

" از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم.

«ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».


بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.

من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم.

 خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در ...

و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟

ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.

ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.

ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

شیخ رجبعلی خیاط ؛ خالص برای خدا...

رجبعلی نکوگویان مشهور به « جناب شیخ » و « شیخ رجبعلی خیاط » در سال 1262 هجری شمسی، در تهران دیده به جهان گشود. پدر رجبعلی کارگر ساده ای بود. هنگامی که رجبعلی 12 سال داشت از دنیا رفت و وی را تنها گذاشت.

شیخ برای گذران عمر خیاطی می کرد و در خانه خشتی و ساده ای که از پدرش به ارث برده بود در خیابان مولوی کوچه سیاه‌ها (شهید منتظری) زندگی می کرد. وی تا پایان عمر در همین خانه زیست.

پس از واقعه مهمی که در جوانی شیخ پیش آمد، کراماتی به وی عنایت شد، پرده ها از جلوی چشمانش افتاد و حالات کشف و شهود معنوی برای وی ممکن شد.

جناب شیخ در دیداری که با حضرت آیت الله سید محمدهادی میلانی داشت، تحول معنوی خود را چنین بازگو نمود:

"در ایام جوانی (حدود 23 سالگی) دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را برای تو ترک می‌کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن."

رجبعلی نکوگویان برای رضای خدا معصیت را ترک می کند و این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می‌گردد.

شیخ در این باره می گوید: من استاد نداشتم، ولی گفتم: خدایا! این را برای رضایت خودت ترک می کنم و از آن چشم می پوشم، تو هم مرا برای خودت درست کن.

***

شیخ تعریف می کند: نفس، اعجوبه است، شبی دیدم حجاب (حجاب نفس و تاریکی باطنی) دارم و طبق معمول نمی‌توانم حضور پیدا کنم، ریشه یابی کردم. با تقاضای عاجزانه متوجه شدم که عصر روز گذشته که یکی از اشراف تهران به دیدنم آمده بود، گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من برای خوشایند او هنگام نماز عبای خود را به دوش انداختم ... .
ادامه مطلب ...