سفر...

می گفت:

روزی  سفر آغاز کردم ...

به امید هجرت از فصل بی عشقی و رسیدن به شهر عشق... عشقی فراتر از مرزها و اندیشه ها...
روزی دیگر به شهر ناامیدی رسیدم و تصمیم گرفتم برای همیشه نشان از میان آدمیانی که بی مهابا واژه ی مقدس "عشق" را به هر خواستنی می آلایند، برگیرم...
پس بی نشان سفر از پی گرفتم...
و من مدتهاست مسافر غریب جاده های دلتنگی این سفرم...

مقصد...

خوش بحال کبوترهایی که می دانند به کجا در پروازند...

خوش بحال ماهیانی که می دانند مسیر رود به دریاست...

خوش بحال مسافرانی که می دانند همراه کدام قافله ره می پویند...

خوش بحال روزهایی که می دانند در کدام تقویم و تاریخ در گذرند...

و

خوش بحال همه لحظه هایی که در آنها دلم بیقرار بودنم می شود....


مبادا...

مبادا آسمان بی بال و بی پر...

مبادا در زمین دیوار بی در...

مبادا هیچ سقفی بی پرستو....

مبادا هیچ بامی بی کبوتر...

(قیصر امین پور)