داستان کربلا

 

اضطراب و درد در همه ی وجودش رخنه کرده بود... 

نفسش به شماره افتاده بود... 

لحظه ی وداع بود... 

وداع از جگر گوشه... 

از برادر...

وداعی که به خزان بی بهار می ماند...

لحظه ای اشک امانش نمی داد، بغضی گلویش را سخت می فشرد و دردی سنگین سینه اش را نوازش می کرد؛

اما هنوز ایستاده بود؛ با چادری سیاه، با قامتی ایستاده ... با لبهایی خیس از اشک دو دیده ...

"رفتی، برو، به خدا می سپارمت"

زینب این گفت و بدرقه نمود پاره ی وجودش را؛ می گریست و نجوا می نمود " توکلتُ الی الله "

ناگهان صدای ناله از خیمه برخاست، نه می توانست بماند و نه پای رفتن داشت. سراسیمه به سمت خیمه دوید... در خیمه داغ اصغر تازه می شد... و شاید حضور او التیام زخم های بازماندگان بود؛

اما او نمی توانست در خیمه بماند، با شتاب بر فراز تپه رفت، او هنوز بود؛ هنوز می جنگید؛ زینب در مسافت میان تپه ها، مراسم صفا و مروه به جا می آورد؛ به هاجر می ماند که سراسیمه در پی آبی برای خاموشی آتش دل پاره ی تنش می دوید، اما هاجر را خدا با زمزم سیراب نمود و زینب را با اشک دو دیده...

خورشید گرمتر از همیشه می تابید؛ و زینب گلویش دیگر مرطوب از آب دهان نبود...

تنها زیر لب زمزمه می نمود " هیهات من نزله "

اشکها و شن های روان صحرا جلوی دید او را می گرفت؛ ناگه آسمان به خود لرزید و گویی عرشی بر زمین افتاد دیگر او را نمی دید؛

زانوان سست شد، لحظه ای نفس در سینه حبس ماند، بغض راه گلویش را مسدود کرده بود؛ همه وجودش درد شد؛

آه از این بی خبری

کمی آن سوتر، بر تپه ی بالاتر؛ وجود مبارک برادر بر زمین و قاتل بی رحم نشسته بر سینه؛ خواست که فریاد زند که ای بیرحم برخیز که این سینه ی پر درد دگر تاب ندارد...

اما چه کند که زبان تاب گردش در دهان نداشت و همه ی وجودش متعجب از این همه بیرحمی و شقاوت...

خنجر بر گلویش نشست و لحظه ای خون خدا بر زمین جاری شد و جان زینب از تن بدر...

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن " دیدم که جانم می رود"

غبار غم بر چهره ی زمان نشست و کربلا برای همیشه کور شد؛ و دجله تا قیامت رو سیاه ماند و عاشورا تا ابد غمگین ...

اسلام علی الحسین  

 

                                                                                           مهتاب

نظرات 2 + ارسال نظر
ژاله سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ق.ظ

یا زینب کبری

وارش یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ق.ظ

هوالمحبوب
دیدم که جانم می رود...
زیبا بود
سرنی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد