شکوفایی

امید تنها واژه ایست که هیچ گاه کهنه نمی شود... 

 

یه بذر بودم توی یک عالمه دانه که قرار بود پاشیده بشه و بعد رشد کنه و درو بشه؛ کشاورز بی مهابا می پاشید و من سرمست به هوا پرتاب شدم، سرخوش به زمین افتادم و به امید بارانی تا بر من بستری بیاراید برای رُستَنَم؛ باران بارید اما ناگه بران سیل شد و مرا با خود برد، برد به اعماق خاک...

 

اکنون مدتهاست که در ظلمت و سیاهی خاک جوانه زده ام اما هر چه خود را به بالا می کشم انگار که خاک هم با من بلند تر می شود؛ تازه فهمیدم که باران مرا با خود به عمق یک کوه برده است، برای همین است که سر از خاک بیرون آوردنم دیر شده است.

من از رنج کشیدن باکی ندارم، همچنان با زحمت خاک ها را کنار خواهم زد تا روزی از خاک بِرَهَم؛ درست است که آن روز شاید به این زودی ها نیاید اما شادم که آندم که از خاک بیرون جستم برقله ی کوه سوارم؛ جوانه ای بر قله کوه ...

آندم وقت بالیدن من است، آندم که هم قطاران فرتوت شدند تازه من نو شکفته خواهم شد...  

 

 

در دریا پیش خواهم رفت

حتی اگر دریا باهمه ی قدرتش مرا به عقب راند

باز خواهم رفت، در خلاف جریان آب

تا آنجا که این شکاف را من ایجاد می کنم

تا ابد در دل تاریخ به یادگار بماند

من جلو خواهم رفت، حتی اگر

با هر گام که به جلو نهم

جریان مرا دو قدم به عقب باز گرداند

سستی در کار من نیست

من می شکافم ...

مهتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد