سخاوت...

پسرک با لباسهای کهنه ش اومد تو کافه آخه لباس دیگه ای نداشت که بپوشه


از همون موقع که وارد کافه شد همه یه جوری نگاش میکردن می دونست چرا اینجوری نگاش می کنن و میدونست که همه میدونن اون و پدرش کجا و چطور زندگی می کنن .

پیش خدمت اومد و با عصبانیت به پسرک گفت : چی میخوای ؟

پسرک گفت : اون بستنی های شکلاتی تون چنده ؟

گارسون جواب داد : 75 سنت .

پسرک یه نگاهی به پول های تو جیبش کرد ...

و گفت : اون بستنی ها که روش توت فرنگیه چنده ؟

جواب شنید : 50 سنت (البته با عصبانیت بیشتر گارسون)

گفت : اون بستنی اا  چنده ؟

جواب شنید: 35 سنت .

یه نگاه دیگه به پول هاش کرد و گفت: یه دونه از اینا برای من میارین !!

گارسون گفت : باشه ولی هر وقت تموم شد زود از اینجا برو .

پسرک یه کم ناراحت شد ولی اون دیگه عادت کرده بود .

گارسون بستنی رو آورد ... پسرک بستنی ش رو خورد ...

پیش خدمت اومد که میز رو تمیز کنه

پسرک 50 سنت به اون داد و گفت : 15 سنت هم انعام برای شما

پسرک نمی دونست چرا پیش خدمت دستاش لرزید و اشک از چشماش جاری شد ولی پیشخدمت میدونست که پسرک میتونست با پولش بستنی رو که بیشتر دوست داره بخره .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد