من نماینده خمینی هستم در امور خون دل خوردن...

طلوع کرد زودتر از خورشید. بیدار شد زودتر از شب و هنوز سر نداده بود مرغ سحر تسبیح و گنجشک آواز که به نماز نشست. ایستاده یارایش نیست نماز خواندن که جانباز ویلچری است. حالا دیگر ویلچر عضوی از بدنش شده است. نماز را خواند و بعد زیارت عاشورا. دیگر خوابش نمی برد. با هر والذاریاتی بود و لابد با کمک جانباز کربلا سوار ماشین شد و به بهشت زهرا رفت. هوا گرگ و میش بود و او با شهدا قوم و خویش. ساعتی دیگر باید رای می داد. بهتر آن دیده بود مثل همیشه قبل از رای به نامزدهای جمهوری اسلامی، فاتحه ای بخواند برای دوستان شهیدش و “آری” بگوید به خون شهدای انقلاب اسلامی. جلوی در بهشت زهرا سرباز ممانعت کرد از رفتنش. گفت: زودتر از ۷ راه نمی دهیم کسی را داخل. دستور است. مرد جانباز جواب داد: به تو دستور می دهم در را باز کنی. سرباز گفت: شما کی باشی که دستور می دهی؟ گفت: من نماینده خمینی هستم در امور خون دل خوردن. نماینده خامنه ای هستم در امور زجر کشیدن. من نماینده آه علی هستم در سینه چاه. من داغ زخم آدم اندر سینه دارم. من آدم مهمی هستم. درست است که نخاعم قطع شده اما هنوز سیمم وصل است به بیسیمچی بالای خاکریز. درست است که نمی توانم راه بروم اما روزگاری در خط مقدم کارم دویدن بود. ملائکه دستشان بسته بود، مرا نصف و نیمه بردند بهشت. نخاعم و ریه ام و یک پایم و بخشی از قدرت شنوایی ام و ۴۶ درصد قدرت بینایی ام و همه جوانی ام و آرزویم که دیدن کربلا بود الان بهشت است خودم اینجا هستم. گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. دل من پیش حسین است در بهشت، خودم اینجا هستم.

من زندگی ام رو به اوج بود که موج مرا گرفت. نگاه نکن اینطوری مرا. کسی بودم برای خودم روزگاری. من هم روزگاری قادر بودم روی پای خود بایستم. تقصیر خودم بود. داوطلبانه رفتم روی مین و افتادم زمین. نصف بدنم شهید شد. من الان آویزان مانده ام؛ یک پایم بهشت است و یک پایم اینجا. من گاهی برای بخشهای مختلف بدن خود که کوتاه شده دستشان از دامن دنیا خیرات می دهم. گاهی شبها خواب خودم را می بینم؛ نیمی از بدن من هنوز جوان مانده. پای بهشتی ام هنوز ۱۸ سال بیشتر ندارد. یک پای من برناست، یک پای من پیر. گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. الان یک گوش من در بهشت دارد صدای حسین را می شنود. این یکی گوشم پر شده از چرک. عفونت کرده. ۵۴ درصد بینایی ام گاهی شرک می بیند، گاه تاریکی، گاهی ماه. یادش بخیر! خمینی مثل ماه می درخشید. من نماینده امام در امور مکه نبودم. همه کاره امام بودم در فکه. من وجوهات امام را جمع نمی کردم. کارم پیدا کردن دستهای بریده بچه ها بود در کانال پرورش ماهی. من ماهی علقمه هستم. بدون آب می میرم. من در شرق ابوالخصیب به شهادت رسیدم اما آنقدر بارش خمپاره ها سنگین بود که ملائکه جرئت نکردند بیایند و مرا ببرند بهشت. این شد که حالا مانده ام روی دست شما. ابروهایم روزگاری پر پشت بود. چشمانم مژه داشت. موهایم نریخته بود. حالا دیگر آینه هم نمی تواند تحمل کند قیافه ام را. من از زیبایی ام گذشتم در راه جمهوری اسلامی و حالا زشت شده ام. من اعتراض دارم. من شاکی ام. جای من اینجا نیست. حق من یک رای نیست. من دو نفرم. نفر اولی در کربلای ۵ به شهادت رسید. رای مرا باید چند بار بخوانند. من به تعداد ترکش هایی که در بدنم هست باید رای بدهم. این کمترین سهم من است. به تعداد تکه های بدنم در بهشت، من باید رای بدهم. در عوض آنها هم من باید رای بدهم. رای من وصیت نامه من است که “آری” بود به ولایت فقیه. خس خس سینه ام را می شنوی؟ نگذار سفره دلم را برایت باز کنم؛ پر از سرفه ناشی از گاز خردل است. من بیشتر از صد در صد جانبازی دارم اما کسی مرا شهید صدا نمی زند. حتی کسی برای پای بهشتی من فاتحه نمی خواند. هیچ کس نمی داند قبر پای من کجاست. کسی نمی داند مزار ۴۶ درصد بینایی من کجاست. من به جای تنفس در هوای بهشت دارم در همین دنیای آلوده به دود شما نفس می کشم. نه، یاران کجا غریبانه رفتند؟ غریبانه، ماندن من در دنیای شماست. یادش بخیر! سنگر خوب و قشنگی داشتیم. آورده بودند صندوق انتخابات را در سنگر. سالها پیش بود. رای دادم به رئیس جمهور مکتبی؛ خامنه ای. سنگرم در جنوب، جنب بهشت بود. اسلحه ام اشک. فشنگم عشق. دوربینم نزدیک می دید قمر بنی هاشم را. قمقمه ام آب داشت اما تشنه بودم. مشک این بار سالم مانده بود ولی ترکش ها اشک گلویم را در آوردند. من سرباز لب تشنه انقلاب اسلامی هستم نه کارمند شکم گرسنه جمهوری اسلامی. این ویلچر تنها صندلی مورد علاقه من در جمهوری اسلامی است. این ماشین را هم که می بینی بنیاد به من نداده. برای رفتن به بنیاد باید بلد باشی راه بروی که من بلد نیستم. من ویلچری ام؛ دلم بزرگ است، جا نمی شود در آسانسور کوچک بنیاد. من ویلچری ام؛ جا نمی شوم در پله برقی. من ویلچری ام؛ صندلی ام چرخ دار است. ویلچر اگزوز ندارد. دود ندارد. سوز دارد. درد دارد. زخم دارد. زخمهایی که بخیه بردار نیست. ویلچر هوای شهر را آلوده نمی کند. مونوکسید کربن برای ریه ویلچری ضرر دارد. شعار “مرگ بر اصل ولایت فقیه” برای قلب جانباز ویلچری ضرر دارد. شعار “نه غزه نه لبنان” برای روحیه رزمنده عملیات “الی بیت المقدس” ضرر دارد. آتش زدن خیمه عباس، گرم کردن تنور ترکشهای بدن ماست. تاریخ معلم انسانهاست و جغرافیا مساحت آن چاهی است که محرم دل علی و مرهم زخم ولی بود. من ویلچری هستم اما ویلچری به دنیا نیامده ام. به من روزگاری به دیده منت نگاه نمی کردند. عباس روزگاری دست داشت. ام البنین روزگاری ۴ پسر داشت. من تا همین چند سال پیش راه می رفتم. آدم زمانی در بهشت بود. آدمها روزگاری قانع بودند به سهم شان. فتنه یعنی سهم خواهی. من قطع نخاعی ام؛ صندلی برایم لازم است. در عجبم از آنهایی که می توانند راه بروند اما دنبال صندلی اند. امروز آغاز عملیات ۸ ماه دفاع مقدس است. دیشب عباس به خوابم آمد و همه چیز را گفت. گفت: فردا همه می آیند. یکی با کفش. یکی با نعلین. یکی با پوتین. یکی با صندل. یکی با صندلی. یکی با پای برهنه. یکی با کفش قرمز پاشنه بلند. یکی با کفش میرزا نوروز. یکی با همان کفشهای بی ارزش علی. نه، این انتخابات ریاست جمهوری نیست. جنگ فقر و غناست. یک طرف آقاست، یک طرف آقا زاده ها. فتنه عجیبی است.


انگار جمهوری اسلامی به جنگ انقلاب اسلامی آمده است! آمریکا و اسراییل می خواهند به کمک مدیران جمهوری اسلامی، شهیدان انقلاب اسلامی را سرنگون کنند. سران فتنه همه مدیران جمهوری اسلامی اند. خواص بی بصیرت همه مدیران جمهوری اسلامی اند. علی مطهری نماینده مجلس جمهوری اسلامی است. علی لاریجانی رئیس مجلس جمهوری اسلامی است. قالیباف شهردار جمهوری اسلامی است. محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت جمهوری اسلامی است. آقا زاده ها همه حقوق بگیر جمهوری اسلامی هستند. من اما جانباز انقلاب اسلامی هستم. خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی است. ما کارمندان جمهوری اسلامی نیستیم. فرزندان انقلاب اسلامی هستیم. ما وصیت نامه شهیدان انقلاب اسلامی را به فیش حقوق کارمندان جمهوری اسلامی نمی فروشیم. فتنه عجیبی است؛ جمهوری اسلامی آمده به جنگ انقلاب اسلامی. کارمند آمده به جنگ سرباز. حقوق بگیر آمده به جنگ تکلیف مدار. علی مطهری رفته به جنگ پدرش. آنهایی که کفش قرمز پاشنه بلندشان را مدیون جمهوری اسلامی هستند، آمده اند به جنگ پابرهنگانی که ولی نعمتان انقلاب اسلامی هستند. خوشی زده زیر دل کارمندان و آمده اند ارث پدرشان را از پابرهنگان بگیرند. من ویلچری ام؛ جمهوری اسلامی را کاری ندارم اما از مدیران جمهوری اسلامی بدم می آید. من عاشق شهدای راه انقلابم. من به رئیس جمهور انقلابی رای می دهم نه به نامزد جمهوری اسلامی. از نظر من دوره نامزد بازی گذشت. مدیران جمهوری اسلامی هنوز از ماه عسل غفلت بر نگشته اند. عیبی ندارد. فتنه کار را به جای باریکی کشانده. حالا ما باید میان جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی یکی را انتخاب کنیم و خار در چشم و استخوان در گلو به جمهوری اسلامی، “نه” بگوییم. پس زنده باد “انقلاب اسلامی”. آنهایی که ۲۵ خرداد به خیابان انقلاب اسلامی آمدند اغلب کارمندان جمهوری اسلامی، مدیران همین نظام و از خاندان جمهوری اسلامی بودند اما آنهایی که در ۹ دی، قیام کردند، فرزندان انقلاب اسلامی اند. ما شهروند نیستیم. رهبر ما مقام معظم رهبری نیست. “آقا” تر از این حرفهاست. ما نه شهروند هستیم، نه رعیت، نه کارمند، نه حقوق بگیر، نه هیچ چیز دیگر. ما “عنوان” نداریم. ما چند قطره خونیم هدیه به رهبرمان. چند قطره خون ناقابل. ما زیرک تر از این حرفها هستیم. انقلاب اسلامی درست است که در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی رسید اما هنوز تمام نشده. انقلاب اسلامی هنوز تمام نشده. هر کسی دوست دارد باز “الله اکبر” بگوید. ما می نویسیم به حساب همان الله اکبر سال ۵۷ . ما در عرض ۸ ماه پای عده ای را حتی به نماز جمعه هم باز کردیم. دم ما گرم. من ویلچری ام و خوشحال شدم که همت و باکری، این شهدای انقلاب اسلامی در زبان شهروندان جمهوری اسلامی خوش درخشید. اگر فتنه بیش از ۸ ماه طول می کشید، ما از این جماعت سبز چند تایی هم “حافظ کل” درست می کردیم! تا باتوم هست، زندگی باید کرد. زندگی یعنی کوبیدن باتوم بسیج بر فرق منافقین گیج. مثل منافق گیج با باتوم بسیج، مثل علاقه خرگوش است به خوردن هویج! ما حواسمان جمع است. بر اوضاع تسلط داریم. ما فریب عناوین مدیران جمهوری اسلامی را نمی خوریم. من ویلچری ام اما مدیران جمهوری اسلامی تکیه به صندلی ای داده اند که چرخ دار نیست. اتفاقا مشکل همین جاست؛ انقلاب اسلامی در حال حرکت است. صندلی ها باید چرخ دار شود. بی بصیرتی، دست انداز است. فیش حقوقی، مانع است. آقا زاده ها مانع اند. پُستها، پَست می کند آدم را. مست می کند آدم را. پول کار دست آدم می دهد. کاخ نشینی نطق آدم را ولو اینکه ناطق باشد و مدیر جمهوری اسلامی باشد کور می کند. روزی در صفین، جنگ معاویه و علی تبدیل شد به مصاف قرآن و قرآن ناطق. مالک چون زیرک بود و ملک و املاک نداشت، علی را حتی به قرآن نفروخت و فریب اراجیف این و آن را نخورد. در دام انتقاد مقدس نما های بی شعور اسیر نشد. تاریخ معلم انسانهاست. ما بر خلاف سران فتنه هراسی از تاریخ نداریم. ما عبرت می گیریم از تاریخ. اگر مصاف امروز، جنگ میان جمهوری اسلامی با انقلاب اسلامی است، ما مثل ۲۲ خرداد، مثل ۹ دی، مثل ۲۲ بهمن، مثل ۱۴ خرداد رای به انقلاب اسلامی می دهیم. ما خاندان هزار فامیل جمهوری اسلامی نیستیم. خانواده هزار شهید انقلاب اسلامی هستیم. ما در نظام جمهوری اسلامی دنبال پست و صندلی نیستیم که بخواهیم گزینش شویم. ایرانی بودن شاید از شرایط کارمندی در نظام جمهوری اسلامی باشد اما سید حسن نصرالله برای آنکه سرباز انقلاب اسلامی باشد و خامنه ای را “امام” صدا کند و بوسه بر بازویش بزند، نیازی ندارد به ایرانی بودن. کودک غزه شاید شیعه نباشد اما او که قرار نیست مستخدم بانک جمهوری اسلامی شود. او برای فرزند انقلاب اسلامی بودن فقط کافی است مثل فتحی شقاقی، خامنه ای را امام خود بداند. هر آزاده ای در هر کجای این جهان که باشد فرزند انقلاب اسلامی است. دوباره می گویم؛ ما شهروندان جمهوری اسلامی نیستیم. ان شاء الله شهدای راه انقلاب اسلامی خواهیم شد. ما بیش از ۳۰۰ هزار شهید انقلاب اسلامی را نمی فروشیم به عده ای معدود از کارمندان جمهوری اسلامی.

***

دقایقی از ساعت ۷ صبح گذشته بود که فرزند انقلاب اسلامی وارد بهشت زهرا شد. با هر والذاریاتی بود و لابد با کمک عباس، از ماشین پیاده شد. از همان صندلی ماشین، خودش را با هر زحمتی بود رساند به صندلی چرخدار. حالا دیگر صدای آواز گنجشکان را می شد شنید. خورشید طلوع کرده بود. هوا روشن شده بود. دستانش را روی چرخ ویلچر گذاشت و حرکت کرد. اندکی بعد به مزار دوست شهیدش رسید. دید باز هم جمله ای آشنا را: “وصیتم به دوستان این است؛ رهبر انقلاب را تنها نگذارید”. ویلچر را حرکت داد طرف حرم امام. اولین نفر بود. رای مثبت خود را به انقلاب اسلامی داد و بدین ترتیب ۸ ماه دفاع مقدس آغاز شد؛ جنگ ۲۵۰۰ ماهواره با یک ماهپاره. جنگ شب با ستاره ها. جنگ تاریکی با شمع. جنگ آتش با بال پروانه. جنگ خار با گل. جنگ تیشه با ریشه. جنگ صندلی های ثابت با صندلی های چرخ دار. جنگ باند بازان با جانبازان. جنگ کوهان شتر با شیران دوکوهه. جنگ خط امام با خود امام. جنگ نامه ها با وصیت نامه ها. جنگ دوستان پیامبر با فرزندان علی. جنگ مسجد ضرار با یاسر عمار. جنگ زبیر با ذوالفقار. جنگ احزاب با تهذیب. جنگ محراب با امام. جنگ سراب با آب. جنگ فیش حقوقی با جیب ولی نعمتان. جنگ عابر بانک با دخترک آدامس فروش. جنگ موسسه تنظیم با حسینیه جماران. جنگ  امروز آدمها با دیروز آدمها. جنگ مضارع های از خود راضی با روزگار ماضی. جنگ کاخ سروری با بیت رهبری. جنگ فرش با گلیم. جنگ زمین با عرش. جنگ برج با آسمان. جنگ شیخ با کوخ. جنگ عافیت با قناعت. جنگ حال فعلی با سابقه. جنگ رفسنجانی با هاشمی. جنگ ناطق با فریاد. جنگ سکون با حرکت. جنگ قاعدین با مجاهدین. جنگ شبپره ها با پنجره ها. جنگ سکوت با جنجره ها. جنگ خواص با عوام. جنگ مدیران جمهوری اسلامی در شمال تهران با شهدای انقلاب اسلامی در جنوب ایران. جنگ جمهوری اسلامی با انقلاب اسلامی. نه، اشتباه نشود؛ ما جمهوری اسلامی را فرزند انقلاب اسلامی می دانیم و مثل انقلاب اسلامی دوستش می داریم. اینها اما سالیانی بود که جمهوری اسلامی را به گروگان گرفته بودند. ما در ۳ تیر ۱۳۸۴ تیر خلاص زدیم بر فرق گروگان گیران و آزاد کردیم جمهوری اسلامی را از چنگ زر و زور و تزویر و در ۲۲ خرداد و ۹ دی و ۲۲ بهمن سال هشتاد و اشک دیدیم تیرمان درست به هدف خورده است. به چشم راس فتنه. به چشم دایه های بی عفت مهربان تر از مادر که نمی دانند تا ام البنین هست جمهوری اسلامی نیازی به نامادری ندارد.

حسین قدیانی

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "برترین سایت عکس" لینک کنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد