بسم الله

با حساب این نوبت، ششمین باری است که جلوی خانه ایستاده ام، شش بار رفتن و برگشتن و فرمان همان. مشیت خداوندی بر اجرای فرمان به دست من است، رسم ادب هم به آیین دیگری نیست.

پرودگارا! این کوچه ها چرا چنین شبیه اند؟ آه، هنوز هم جگرم را می سوزاند آن نگاه بارانی اش که مرا می دید و نمی دید . ردّم را از در سوخته گرفته بود انگار و بعدتر تکرار شد آتش سینه ام از همان نگاه خیس و کاسه ی شیری که پدر نخورد که من رسیده بودم.

باید آرام بکوبم در را. آخر به یاد دارم اضطرابش را وقتی دخترکی بود و در کوفتند و مادر چهره به چهره شعله ها در گشود.

- سلام بر تو عزرائیل، خوش آمدی.

مگر می شد بر وارثان خلق محمدی پیشی گرفت در سلام .

راحت شده بودم از کوفتن، خود آمدنم را نیک می دانست و اذن ورود می داد.

زنگ صدایش هنوز غم دارد و پر تف. خوب می دانم که زاییده ی کدام داغ است، آن روز فرزندانش جملگی خضاب کرده از خون شتافتند و من پلکان آخر. بعد از عباس نیم نگاهی کردم و بعد از جان و برادرش  یکسره نگاه از او بر گرفته  بودم ، تماشای کوه غمِ بر شانه هایش را کس نمی توانست و گفتی روح طاقت نخواهد آورد و هر لحظه فرمان پرودگار بر قبضش صادر خواهد شد اما بی خبر بودم از تجلی صبر جمیل.

سر به زیر دارم  و بر سینه دست و بر لب هر آنچه از ادب آموخته ام .بعد از آن همه، دوباره این منم و شرمی و دیداری و جانی که باید تا لقاء بدرقه کنم.

غرق پریشانی ام که راحتم میکند لبخندش ،شبیه همانی است که وقت مبارکباد میلادش در آسمان در آغوش برادرش شکفت و سر تا پا نور بارانمان کرد.

 احسان نراقی

نظرات 1 + ارسال نظر
عزرائیل دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ق.ظ

انگاری خیلی منتظری بمیری.
آماده باش اومدم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد