فاجعه

چه فاجعه ی دردناکی است درست همان لحظه ای که می دانیم و نمی توانیم؛ کاری از دستمان ساخته نیست!

خسته می شوم... خسته از این تکرارهای دروغ... خسته از این ثانیه های آزمند پر از درد... این ثانیه ها که در مکاتب غربت زدگی تنها تزریق غصه آموخته اند و بس. این ثانیه های نادان که دانایی خاموششان را سال های پیشین در گورستان سنت زدگی مدفون کرده و جا گذاشته اند...
در این خستگی لحظه ای احساسم تمامی اش بر این است که همه چیز از دست رفته است، همه چیز نیست و نابود می شود. برهان های زندگی رنگ می بازند و جایشان را مرگ امید ها می گیرد. مرگی شوم و تلخ که مرا فرا خواهد گرفت. مرگی وهمناک و از سر نا امیدی نه مرگ واقعی که کاش در کار بود و این شوم امید بر ناامیدی بی چون و چرا نبود...
و باز پس از لحظه ها در دم در خود باقی می مانم، سخت زنده می مانم تا باز لحظه هایی بگذرند و نگاه کنم و ببینم و بدانم که در همین نزدیکی است...
سخت است، سخت است برای دل ولی دل اگر دل باشد و بداند که خدایی هست در همین نزدیکی خواهد شکست بال همه شبگردهایی که آوای شومشان را نحسی لحظه های خوشیهایش کرده اند و خواهد ساخت...

آری من هم خواهم ساخت...

مسافر باران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد