فتح خون (۱)

فصل اول: آغاز هجرت عظیم

راوی

در سنه چهل و نهم هجرت، ‌هنگام شهادت امام حسن مجتبی، ‌دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکه ای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین می رفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنی امیه پایان می گرفت و غشوه تاریک شب، پهنه ای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان: روز به شب می رسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب می رساند!


نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه ای که در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده اند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه ...


اما چشمه ها کور شده اند و آینه ها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهال ها را شکسته اند و شکوفه ها را فروریخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده اند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی که آسمان را از چشم زمین پوشانده ... و دشت، جولانگاه گرگ های گرسنه ای است که رمه را بی چوپان یافته اند. عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است ... یعنی باطن قبله را در امام پیداکن! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگ هایش را می پرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از کرسی خلافت انسان کامل تختی برای پادشاهی خود ساخته اند... نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند و تاریکی را پرستش کنند! آنگاه که دنیا پرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کار بدینجا می رسد که در مسجد هایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهر گرایان آراسته اند، درتعقیب فرایض، علی را دشنام می دهند؛ و این رسم فریبکاران است: ‌نام محمد را بر مأذنه ها می برند، اما جان او را که علی است، دشنام می دهند...


جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد،‌ چه سود که بر زبان لا اله الاالله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می کند و خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی می گیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند ...

... اکثریت کامل مردم سنه شصت و یکم هجری قمری کسانی بودند که در دوره عثمان به دنیا آمده، در پایان عهد علی رشد یافته بودند. اکنون در دوره معاویه، اینان حتی از تاریخچه زمامداری معاویه در دمشق خاطره ای روشن نداشتند. معاویة‌ ابن بی سفیان ولایت شام را از خلیفه اول گرفته بود و اکنون نزدیک به چهل سال از آن روزها می گذشت.

درکتاب «پس از پنجاه سال» در این باره آمده است: «پنجاه ساله های این نسل پیغمبر را ندیده بودند و شصت ساله ها هنگام مرگ وی ده ساله بودند. از آنان که پیامبر را دیده و صحبت او را دریافته بودند، چند تنی باقی بود که درکوفه، مدینه، مکه و یا دمشق به سر می بردند ... اکثریت مردم، به خصوص طبقه جوان که چرخ فعالیت اجتماع را به حرکت در می آورد یعنی آنان که سال عمرشان بین بیست و پنج تا سی و پنج بود، آنچه از نظام اسلامی پیش چشم داشتند،‌ حکومتی بود که «مغیرة بن شعبه»‌، «سعید بن عاص»، «ولید»، «عمرو بن سعید» و دیگر اشراف زاده های قریش اداره می کردند،‌مردمانی فاسق،‌ ستمکار، مال اندوز، تجمل دوست و از همه بدتر نژادپرست. این نسل تاخود و محیط خود را شناخته بود، حاکمان بی رحمی برخود می دید که هر مخالفی را می کشتند و یا به زندان می افکندند ... »

یک سال پیش از آنکه معاویه بمیرد، حضرت حسین بی علی در ایام حج بنی هاشم را از مردان و زنان و موالیان آنها،‌پسر خواندگان و هم پیمانانشان و نیز آشنایان،‌انصار و اهل بیت خویش را گرد آوردند و آنگاه رسولانی اعزام داشتند که: «یک نفر از اصحاب رسول خدا را که معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرومگذارید، مگر آنکه همه آنها را در سرزمین مِنی نزد من گرد آورید.» در سرزمین مِنی، در خیمه بزرگ وافراشته آن حضرت، دویست نفر از اصحاب رسول خدا که هنوز حیات داشتند و پانصد نفر از تابعین گرد آمدند. پس حسین بن علی در میان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثنای خدا فرمود:« این طاغی با ما و شیعیان ما آن کرد که شما دیده اید ودانسته اید و شاهدید ... اینک من با شما سخنی دارم که اگر بر صدق آن باور دارید مرا تصدیق کنید واگر نه، تکذیب ؛ واز شما به حقی که خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتی که با رسول شما دارم، می خواهم که این مقام و مجلس را و آنچه از من شنیده اید، به شهرهای خویش بازبرید ودر میان قبایل و عشایر وامانتداران و موثقین خویش بازگو کنید و آنان را به حقی که برای ما اهل بیت می شناسید دعوت کنید که من می ترسم این امر فراموش شود وحق از میان برود و باطل غلبه یابد... و الله متم  نوره و لو کره الکافرون ـ اگر چه خداوند تحقق نور خویش را هر چند کافران نخواهند،‌به اتمام می رساند.» آنگاه همه آیاتی را که در شأن اهل بیت نازل شده است فرا خواند و تفسیرکرد و از گفتار رسول خدا نیز آنچه را که در شأن ایشان بود سخنی فرو مگذاشت مگر آنکه روایت کرد و بر این همه، سخنی نبود مگر آنکه صحابه رسول خدا می گفتند: « اللهم نعم، آری خدایا ما این همه را شنیده ایم و بر آن  شهادت می دهیم.» و تابعین نیز می گفتند، «‌آفریدگارا، ما نیز این سخنان را از صحابه ای که مورد وثوق و مؤتمن ما بوده اند شنیده ایم.»

«سلیم بن قیس هلالی کوفی» می گوید: « و از جمله آن مناشدات این بود که پرسید: خدا را، مگر نه اینکه علی بن ابی طالب برادر رسول خدا بود و آنگاه که او بین اصحابش عقد اخوت می بست،‌او را برادر خویش قرار داد و گفت: انت اخی و انا اخوک فی الدنیا و الاخرةـ تو برادر من هستی و من نیز برادر تو در دنیا و آخرت. آنان حسین بن علی را تصدیق کردند و گفتند:‌ اللهم نعم». ...

«خدا را، مگر نه اینکه رسول خدا او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر ولایت امر ندا درداد و گفت که این سخن  مرا شاهدین برای غایبین بازگو کنند؟ گفتند: اللهم نعم. آفریدگارا،‌آری.»

یک سال بعد معاویه مرد و یزید سلطنت خویش را از مردم بیعت گرفت ... کجا رفتند آن تابعین و صحابه ای که با حسین بن علی در مِنی بر ادای امانت،‌ پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه که با حسین عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا کرده اند؟ اگر اینچنین بوده،‌ پس آن احرار حق پرست کجا رفته اند؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن، زنده ای نمانده است که امام را پاسخ دهد؟‌ آیا جز آن هفتاد وچند تن در آن دیار،‌مردی که مردانه بر حق پای فشرد باقی نمانده است؟

معاویه در شب نیمه رجب سال شصتم هجری مرد و خلافت مسلمین همچون میراثی قبیله ای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت. او « ولید بن عتبه بن ابی سفیان » را که از جانب معاویه حاکم مدینه بود مأمور داشت تا برای او از حسین بن علی « عبدالله بن عمر » و « عبد الله بن زبیر» بیعت بگیرد. « ابن شهرآشوب »‌ نام « عبدالرحمن بن ابی بکر»‌ را نیز بر این نامها افزوده است. حال آنکه در منابع دیگر، نامی از او به میان نیامده.

عمربن خطاب و زبیر دو تن از مشهورترین صحابه رسول خدا بودند، اما سرپیچی فرزندان آنان از بیعت با یزید نه از آن جهت بود که دو داعیه دار حق و عدالت باشند ؛ اگر اینچنین بود،‌می بایست که در وقایع بعد، آن دو را درکنار حسین بن علی بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچ یک نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقه خویش نبودند ؛ آن دو داعیه دار نفس خویش بودند، و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظه ای با آنان در یک جبهه واحد قرار نگرفت، حال آنکه عقل ظاهری اینچنین حکم می کند که امام حسین برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمه حمایت خویش گرد‌آورد ... تقاعد عبدالله بن عمر نمی توانست خطرناک باشد، چرا که او با علی بن ابی طالب نیز بیعت نکرده بود... اما عبدالله پسر زبیر، او از آن جربزه شیطانی که برای فتنه انگیزی لازم است بهره مند بود،‌اگر چه او هم داعیه دار حق و عدالت نبود و برای کسب قدرت مبارزه می کرد ...

... حال، این مروان بن حکم است که در برابر امام حسین درکوچه های مدینه ایستاده واورا به سازش با یزید پند می دهد، و چگونه می توان پند اینچنین کسی را پذیرفت؟ امام حسین در جواب او فرمود: « انا لله و انا الیه راجعون و علی الإسلام السلام ... وای بر اسلام آنگاه که امت، به حکمروایی چون یزید مبتلا شود! و به راستی ازجدم رسول الله شنیدم که می فرمود خلافت بر آل ابی سفیان حرام است ... پس آنگاه که معاویه را دیدید که بر منبر من تکیه زده است، شکمش را بدرید، اما وا اسفا که چون اهل مدینه معاویه رابر منبر جدم دیدند و او را از خلافت بازنداشتند، خداوند آنان را به یزید فاسق مبتلا کرد.»

امام شب بیست و هفتم رجب چون عزم کرد که ازمدینه به جانب مکه خارج شود، همه اهل بیت خویش را جز « محمد بن حنیفه» ـ برادرش ـ و « عبد الله بن جعفر بن ابی طالب » ـ شوی زینب کبری ـ با خود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریکی شب روی به راه نهاد در حالی که این مبارکه را بر لب داشت: «فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین» ... و این آیه در شأن موسی است، آنگاه که از مصر به جانب مَدین هجرت می کرد.

و اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد  قافله عشق روی به راه نهاد ... امام در جواب محمد حنیفه ( رحمه الله) که از سر خیرخواهی راه یمن را به او می نمود، فرمود: « اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد.» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مکه وارد شد.

سر آنکه جهاد فی سبیل الله با هجرت آغاز می شود در کجاست؟ طبیعت بشری درجست و جوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می طلبد. یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند. کنج فراغتی و رزقی مکفی ... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که برزبان می گذرد اما ریشه اش در دل نیست، در باد است. در جست و جوی مأمنی که او را ازمکر خدا پناه دهد ؛ در جست و جوی غفلت کده ای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل که خانه غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر، طوفانی است که صخره های بلند را نیز خرد می کند و در مسیر دره ها آن همه می غلتاند تا پیوسته به خاک شود. اگر کشاکش ابتلائات است که مرد می سازد، پس یاران، دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدالله  بن عمر ما را از عاقبت کار بترساند. اگر رسم مردانگی سرباختن است، ما نیز چون سید الشهدا او را پاسخ خواهیم گفت که: «ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانسته ای که از نشانه های حقارت دنیا در نزد حق این است که سر مبارک یحیی بن زکریا را برای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشکش برند؟ آیا نمی دانی که بر بنی اسرائیل زمانی گذشت که مابین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را کشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش می نشستند، آن سان که گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.» اما وای از آن مؤاخذه ای که خداوند خود اینچنین اش توصیف کرده است: «اخذ عزیز مقتدر» ...

برگرفته از کتاب فتح خون اثر شهید سید مرتضی آوینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد