فتح خون (۴)

فصل چهارم: قافله عشق در سفر تاریخ

قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.

... و تو، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهاده ای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست...

 و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی... یاران! شتاب کنید، قافله در راه است. می گویند که گناهکاران را نمی پذیرند؟ آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست... اما پشیمانان را می پذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسله خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبه ای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند. «زهیر بن قَین بَجلی» را که می شناسید! مردانی از قبیله « بنی فزاره » و « بجیله » گویند: « آنگاه که ما همراه با زهیربن قین بجلی از مکه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم.» آنها می گویند که: « ما را ناگوارتر از آنکه با او در جایی هم منزل شویم، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفه سوم بود.» « ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم. بر سفره غذا نشسته بودیم که فرستاده ای از جانب حسین(ع) آمد و سلام کرد و با زهیرگفت:‌ ابا عبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم و ما هر آنچه را که در دست داشتیم، ‌انداختیم و خموش نشستیم،‌ آنچنان که گویا پرنده ای بر سر ما لانه ساخته است. » « ابی مخنف » گوید: از « دَلهم » دختر  « عمرو» که همسر زهیر بود، اینچنین روایت شده است:‌ « من به زهیر گفتم: ‌آیا فرزند رسول(ص) خدا تو را دعوت می کند و تو از رفتن امتناع می ورزی؟ سبحان الله! بهتر نیست که به خدمتش بروی، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت، اما دیری نگذشت که با چهره ای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمه اش را بکنند و راحله اش را نزدیک امام حسین(ع) برند. آنگاه مرا گفت که تو را طلاق می گویم؛ از این پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست،‌چرا که نمی خواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کرده ام که به حسین(ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم. سپس مَهر مرا پرداخت و به یکی از عموزاده هایش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند... آنگاه به یارانش گفت: از شما هر که می خواهد، مرا پیروی کند،‌ و اگر نه، این آخرین دیدار ماست. بگذارید تا حدیثی را از سال ها پیش، آنگاه که در سرزمین « بَلَنجَر » از بلاد خزر نبرد می کردیم برای شما نقل کنم... از سلمان فارسی،‌که چون ما را از کثرت غنایمی که به چنگ آورده بودیم خشنود دید، فرمود: اگر امروز اینچنین خشنود شده ای، آن روز که سرور جوانان آل محمد(ص) را درک کنی و در رکاب او شمشیر زنی، تا کجا خشنود خواهی شد؟ یاران! اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار می کشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم.» و از آن پس، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست.

... اکنون هنگام آن است که در قافله امام، صف اصحاب عاشورایی از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرایان جدا شود، چرا که دیگر همه می دانند کوفه در تسخیر ابن زیاد است. از کوفه نسیم مرگ می وزد، نسیمی که بوی خون گرفته است... درمنزلگاه زباله، امام حسین(ع) کاروان را گردآورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیارخویش واگذاشت که بروند یا بمانند. آمده است که در اینجا مردم با شتاب از کنار او پراکنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ که می شناسی ـ دیگر کسی با او نماند.

ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟ ای دل! نیک بنگر تا قلاّده دنیا را برگردنشان ببینی و سررشته قلاّده را، که در دست شیطان است. آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد. قافله عشق از منزلگاه  « شَراف » نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است، همچنان رفتند. نزدیک ظهر، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر می گوید. فرمود: « الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت: « نخلستانی به چشمم رسیده است.»... اما آنچه او دیده بود، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی » بود همراه به هزار سوار که می آمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد. نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ، و پرچم هایشان گویی بال سیاه غُراب بود.

... امام پرسید: «کیستی؟» و حر پاسخ گفت:« حُربن یزید » امام دیگر باره پرسید: « با مایی یا بر ما؟» و حر پاسخ گفت:« بل علیکم » آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید، بنی هاشم را فرمود که سیرابشان کنند؛ خود و اسبانشان را. « علی بن طعان محاربی » گوید:« من آخرین نفر از لشکر حُر بودم که از راه رسیدم،‌ هنگامی که راویه ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود. مرا گفت: راویه را بخوابان. چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتر را بخوابان. شتر را خوابانیدم، اما از شدت عطش نتوانستم که آب بیاشامم.امام فرمود: دَرِ مشک را برگردان. و چون من باز کلام او را درنیافتم، خود برخاست و لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد...»

این حسین است، سرسلسله تشنگان، که دشمن راسیراب می کند... اما هنوز، گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی کربلاییان را بسراییم... حربن یزید نشان داده است که دروغگو نیست. او در جواب امام که خورجین آکنده از نامه های مردم کوفه را در برابر او ریخته بود، می گوید: « ما از زمره آنان نیستیم که این نامه ها را نوشته اند!» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه کربلا باصفاتی چون صداقت، شجاعت، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا(س) ستوده اند... و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است بر آنکه چراغ فطرت آزادگی و حق جویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده. اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه می توان به منصبی که حُر در دارالاماره کوفه داشت راه یافت و باز آنچنان ماند که حُر مانده بود‌؟ « آزادگی » که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمی شود!

راستی را که تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است. سرّ دشواری کار، در پیچیدگی های روح آدمی است. وقتی که مه در عمق دره ها فرو می نشیند، اگر چه تاریکی کامل نیست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمی بیند. اگر نباشد اینکه آفریدگار، ما را در کشاکش ابتلائات می آزماید، عاداتمان را متبدّل می سازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریک درون را در پیشگاه عقل رسوا می دارد، چه بسا که در این غفلت پنهان همه عمر را سر می کردیم و حتی لحظه ای به خود نمی آمدیم. آنچه حُر را در دستگاه بنی امیه نگه داشته، غفلت است... غفلتی پنهان. شاید تعبیر « غفلت در غفلت » بهتر باشد، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند. هر انسانی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حُر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد... «عمر بن سعد » را نیز... من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب یا لیتنی کنت معکم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که: لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به؟  حر گفت: « من از آنان که برای شما نامه نوشته اند نیستم. ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم.» امام فرمود: « مرگ از این آرزو به تو نزدیک تر است.» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسب ها نهند و زنان و کودکان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند. این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشته اند؟ هر چه هست،در اینکه لشکریان حر تاخته اند و بر سر راه او صف بسته اند، تردید نیست. امام می فرماید: « ثکلتک امک! ما ترید مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه می خواهی؟ » آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه که او را استحقاق توبه بخشیده است. روزنه ای از نور است که به سینه حُر گشوده می شود و سفره ضیافتی است که عشق را به نهانخانه دل او میهمان می کند. حُر گفت:« هان والله! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می آورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار می گشودم. کائناً ما کان: هر چه باداباد... اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم.» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستوده اند و حق نیز همین است. سخن، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن می ریزد. این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که از گلبوته ادب حُر برآمده.

... قافله عشق آمد، تا هنگام نماز صبح به «بیضه» رسید که منزلگاهی است میان «عُذیب الهِجانات» و «واقصه »؛ حُرّ بن یزید نیز با سپاهش... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت می گزارند! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفته اند، پس دیگر چه داعیه ای بر جای می ماند؟ اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر، در اشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجه الوداع، همان انگار باطل، حاکم است. حکام جور را در همه طول تاریخ چاره ای نیست جز آنکه داعیه دار این اندیشه باشند، اگر نه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت می پذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین، منفکّ از حقیقت آن،هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت.

امام حسین(ع) بعد از ادای فریضه صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُر به سخن بایستد:‌« ایها الناس! همانا رسول خدا فرموده است: کسی که دیدار کند سلطان جائری را که حرام الله را حلال کرده است، عهد او را شکسته و در میان بندگانش، مخالف با سنت رسول الله، با ظلم و جنایت حکم می راند و بر او با فعل و قول قیام نکند، حق است بر خدا که او را در همان دوزخی که مدخل آن سلطان جائر است وارد کند. زنهار که اینان نیز به اطاعت شیطان گراییده اند و از اطاعت رحمان روی برتافته اند، زمین را به فساد کشیده اند و حدود را معطل نهاده اند و خراج مسلمین را تاراج کرده اند، حرام الله را حلال داشته اند و حلال او را حرام. و اکنون من از هر کس دیگری شایسته ترم. ای کوفیان! اگر هنوز هم بر آن بیعتی که با من بسته اید استوارید و راه رشد خویش را باز یافته اید، پس این منم، حسین بن علی فرزند فاطمه، دخت رسول الله، جان من و جان شما،اهل من و اهل شما؛ و منم بر شما اسوه ای حسنه که باید از آن تبعیت کنید، و اگر نه، اگر پیمان خویش را بریده اید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفته اید، این از شما عجیب نیست، چرا که شما با پدر و برادر و عموزاده ام مسلم نیز اینچنین کردید. فریب خورده است آنکه به شما اعتماد کند،که در حظّ خویش از سعادت به خطا رفته اید و نصیب خویش را ضایع کرده اید. آن که پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد که به او بازخواهد گشت و امیدوارم که به زودی خداوند مرا از شما بی نیاز کند... »

... «عقبه بن سمعان» گوید: هنوز از قصر بنی مقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم که آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید: انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین... و چند بار تکرار شد. کلام « استرجاع » نشانه ی  آن است که قائل را امری عظیم پیش آمده است. مگر امام را چه پیش آمده بود؟ حضرت علی اکبر خود را شتابان به موکب امام رساند تا علت این امر را دریابد. امام فرمود:‌« هم اکنون خواب لمحه ای مرا در ربود و سواری بر من ظاهر شد که می گفت: این قوم می روند و مرگ نیز با آنان همراهی میکند. دانستم این خبر مرگ ماست که می دهند.» علی اکبر پرسید: « خدا بد نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟» و امام فرمود: « آری، والله که ما جز به راه حق نمی رویم. » علی اکبر گفت: « اگر اینچنین است، چه باک از مردن در راه حق؟‌» و آن همه این سخن در جان امام شیرین نشست که فرمود: « خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا کند که هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نکرده باشد.» چون کاروان عشق در کشاکش آن بیراهه ای که به سوی کوفه می پیمودند به نینوا رسید، سواری را دیدند که از افق کوفه می آید... بر اسبی اصیل، با کمانی بر شانه. او « مالک بن نسر کِندی » بود که از کوفه می آمد. و چون نزدیک شد، حُر و یارانش را سلام گفت و امام را اعتنایی نکرد. نامه ای از ابن زیاد برای حُر آورده بود که: « اما بعد، هر جا که این نامه به تو رسید کار را بر حسین سخت و تنگ کن و مگذار فرود آید جز در زمینی بی آب و علف... و بدان که این فرستاده من مأمور است که از تو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی.»...

برگرفته از کتاب فتح خون اثر شهید سید مرتضی آوینی

نظرات 1 + ارسال نظر
raoul پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.rmsh.blogsky.com

salam doste aziz veblag shoma besiar veblag ghashangi mibashad ta didar baad

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد