در دیاری که خالی از عشاق بود، مردی از تبار کسا آمد که شهر را دیوانه کرد... زمین را دیوانه کرد... زمان را دیوانه کرد... او که آمد عاشقی معنا شد و بعد از آن او شد آبروی عاشقی... من سالهاست که او را می شناسم، هر شب در شمارش ستاره ها او را زمزمه می کنم و می دانم او در آن سالهای دور و در آن زمین تفتیده، مقبول چه آزمون سختی شد... همیشه مادرم زمزمه می کند در گوشم از غربت اهل حرم، از کوچه... از ریسمان... از ناله های کودکی سه ساله، از خیمه های آتش گرفته... از خورشیدی روی نیزه... از قطره های خون طفلی شش ماهه که هنوز که هنوز است آسمان آن را به زمین پس نداده است... عاشورا که می رسد آسمان مات می شود... خانه را سکوت فرا می گیرد... رازقی پشت پنجره بغض می کند.... حس پنهانی در من بیدار می شود... حسی فراتر از عشق... فراتر از دوست داشتن... احساسی از جنس پرواز که نمی دانم با که در میان بگذارم جزء خدا... عاشورا که می شود شیعه دلتنگ حرم می شود... خورشید هم دلتنگ حرم می شود... آسمان هم دلتنگ حرم می شود... و من بغض می شوم... کنار سجاده می نشینم... چشمانم بارانی می شوند... برای خودم گریه می کنم... و برای تو... برای آن همه غربت... برای آن همه دوری... برای آن همه صبوری... برای آن همه نامردمی... برای لبهای تشنه... می گریم... آهسته و آرام و گاهی تنها... برای تو می گریم... برای تو تا شاید کم شود قسمتی از هق هق بی نشانی ام... تا شاید شکسته شود این بغض مانده در گلو... می خوانمت... می دانمت... می خواهمت... راز غزیبی است خواستن تو... شور عجیبی است تمنای تو ...و بی پرده و بی محابا این دلدادگی را فریاد می زنم... فریاد میزنم تا زمان بداند بر خون خدا چه گذشت... تا تاریخ رسواتر شود... تا زمین خجل تر شود... از این همه نامردمی... عزیز زهرا... مهربان تر از مادر... برای من هر روز، روز عاشورای توست... وقتی زندگی را میان قاب چشمان تو به تماشا می نشینم دنیا با تمام عظمتش بی رنگ و ناچیز می شود... و من هنوز کودکم... اما زندگان عشق را یافته ام و همه دنیای من همین است...
!!!. انگار سالهاست که من در راهم، تو رسیده ای، و من با خود میگویم رهرو نازک دل، میان من و او راه درازی نیست، شاید لرزش یک برگ...
بسیار زیبا نوشتید....
جدی عرض می کنم.
در این شبای بی قراری مارو از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید..
درپناه حق
علی علی
آیت الله اراکی فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت : خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت : نه
با تعجب پرسیدم :
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد :
هدیه مولایم حسین است !
گفتم چطور؟
با اشک گفت :
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛
چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان!
۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود!
از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد ...
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛
آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم .
برگرفته از کتاب ِ " آخرین گفتارها "
من چه دارم؟هیچ...
نه ادب و نه اشک و نه حتی یک آه از ته دل
خالص برای حسین(ع)...هیچ...
اگر روزگاران
مرا به تاخیر انداخت
و تقدیر الهی اینگونه بر من رقم خورد
که تو را
نتوانستم یاری نمایم
و در رکاب تو
با دشمنان تو بجنگم
از این مصیبت
همواره ناله سر می دهم
و به جای اشک چشم
خون دل می گریم
و از سوزش این مصیبت
و غم
و محنت جان به جان آفرین تسلیم میکنم.
( امام مهدی عج )