بی هیچ دلهره ای برخیز
لرزش دستانم را فراموش کن
این از خواستن نیست
می لرزم از اینکه خود را ببازم
به خواسته های لحظه ای
در تاریکی...
و صبح که بر می خیزم
جوان و تازه نباشم
مثل ته مانده غذایی در ظرفی
از شب گذشته
بر خیز
تا فرصتی هست
باید از این شعر گریخت
به جایی
به جایی که در ذهن هیچ کس "خاطره ای" از تو نباشد
و نه چشم آشنایی
که خیره در تو بنگرد
من از هر چه زمینی تر دورترم
دست از من بدار
نفست را در من مستحیل مکن
من در تو مستدام نخواهم شد
بردار از من این نگاه را
تا ببینی در لجن زار حسرت های فروخورده ام
آرامشم ظاهری است
پر از پس لرزه ام
پر از ترکها ی چند صد ساله
پر از مورچه های انزوا و سرخوردگی که از تمام تنم بالا می روند
نفسم سرد است
و آغوشم، مثل تکیه دادن به یک دیوار گچی
لباس سیاهت را سفید کن
حلقه، آیینه و شمعدان
در پستوی خانه تاریخ است
و در من، نه شوقی برای آن شب
چرا که من سالهاست شبهایم را با دفتری سپری می کنم
و بوی کاغذ
و نوشته های چروک خورده با جای اشک
دلخوشی ام همین است
که غمم را تا انتهای آرزوهای ناگفته ام به دوش بکشم
و بگذارم که زندگی از من "چیزی" بسازد نه "کسی"
شکم، چه اهمیتی دارد
چه خالی، چه پر،
دلم همیشه پر است
و نه چاره ای
نان در دهانم سنگینی می کند
و شوق خوردن در گلویم می ایستد
آب می نوشم پایین نمی رود
دوست دارم روزها پشت میزکم بنشینم و
حرفهای درهم و برهمم را
سرازیر دفترم کنم
تا چه شود؟
تا ازین نوشتن ها، رفتن ها، شدن ها، روزمره ها
چه حاصل آید؟
جز تباه شدن عمر که باید برود
که تمام شود
و چه کسی می داند بعد از این تمامی
آغازی دوباره هست؟
و آیا توانی برای ادامه دادن؟
آیا توقفی نیست؟
کاش جهان بایستد
و همه، ساعتها و تقویم هایشان را دور بریزند
و هیچ سالی عدد نداشته باشد
تا فرقی میان شش ماه و نه ماه نباشد!
تا هیچ کس نفهمد چند ساله است
تا هیچ دختری ترشیده نشود!