چقدر انسان موجود عجیبی است، همه ی ما انگار جوری دچار "کودکی" شده ایم و خودمان هم باور نداریم... بزرگ شده ایم، با سواد شده ایم ولی روحمان و خواستن هایمان کودک مانده است...
لج می کنیم، اگر بدست نیامد با خدا قهر می کنیم، بعد هم که بدستش آوردیم می شود حکایت همان عروسک ها و اسباب بازی هایی که در "کودکی" گاهی پشت ویترین می دیدیم و لج می کردیم و بعد هم که به دستش می آوردیم، همه ی شوق داشتنش، یک شب بود! صبح فردا گوشه کمد درهم اسباب بازی هایی که حکایت همه شان شبیه به هم بود، جای می گرفت...
کاش یاد می گرفتیم با خدا قهر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم خواسته هایمان در خور خدایی خدایمان باشد، کاش یاد می گرفتیم خدا را با خواسته های کوچکمان حقیر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم از خدا چه بخواهیم، کاش قدر داشته هایمان را می دانستیم، کاش می دانستیم بعضی نداشتن های زمینی نعمتی است، کاش می توانستیم از غیر ضرور داشتن های زمینی بگذریم تا لایق آسمانی های ضرور شویم، لج نکنیم به قیمت های گزاف کاذب، چیزهایی نخواهیم که پشیزی ارزش داشتن ندارند، و کاش یاد می گرفتیم که اصلاً هیچ نخواهیم تا آنچه خواستنی است و آنچه داشتنی است، خودش با پای خودش بیاید و در خلوتمان را بکوبد و ندای ماندن سر دهد...
آن وقت نه کسی عروسک ما می شد و نه کسی جرات بیرون کشیدنمان را از خلوت ویترین، پیدا می کرد...
!!!. واگویه کردم تا یادم باشد قهر نکنم...
زلف رها در بادت آخر داد بر بادم
لایق نبودم بندگی را کردی آزادم
سلام گرامی
ممنون از متن خوبت.
موفق باشی.
سلام خداقوت
به شکل ویژه ای آپم
منتظر حضور ارزشمندتون هستم
علی علی
سلام
این جور که شما نوشتید بیشتر شرمنده شدم ...
باید به یاد نگاه میداشتم . تو حق داری .
اگر با تبادل لینک موافقید ممنون میشم خبرم کنید
یا حق
موفق باشید