بیقراری...

بی تابی های مدام من

دردمندی تن من!

و تلخ تر از آن

دردمندی روح من!

اوهام خوابهای الهام بخش

 و آه خوابهای دردمند ناآرام من...

نمایی از روح زنجیر خورده مردمانم در باد...

و دیروز

همین دیروز بود که انگار نیمی از کلماتم را ربودند

آری

از همین دیروز بود که انگار کابوس های شبانه ام بازگشتند

همین دیروز بود که نمی دانم کجای این دهر خاکی نیمی از کلماتم به یغما رفت

کلماتی پر از درد و گلایه

و من امروز

سوگوارم

برای نیمی از  کلماتم که در آغوش سرد مرگ خفته اند

برای نیمی از حرف هایم که شده اند بغضی در گلو

سوگوارم

هم برای کلماتم و هم مردمانم که گم شده اند

حالا دیگر  باقی کلماتم بوی سکوت گرفته اند

انگار دیگر نباید نگران ِ دگرانی باشم

و حالا من مانده ام و هزار حرف نگفته

حالا من مانده ام و هزار راه نرفته

پشت سر، راه رفته را می نگرم

کنار هر کلمه ام تصویری از رنج انسانی بود

و من هنوز بی تابم...

!!!. انگار انسان را ساخته اند که گاه در تب و تاب باشد و گاه بی تاب و من سالهاست که بی تابم و بی قرار....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد