نامه ای برای رهایی از...

امروز به درخواستی قدم برداشته ام، به درخواست لحظه ای آرامش و به خواهش فرو رفتن این بغض چند ساله

          ای صبور بانوی زمان، که نام زینب را زینت بخشیدی و به وفاداری، این نامه را به خدمت شما می نگارم تا شاید غباری از اثر گامتان بر وجود من نیز بنشیند و صبوری به من هدیه شود.

سالها بود که بدون مهر پدر، او را پروریدم. آغوشم بر او گشاده و همه ی عطوفت و جوانیم را نثارش کردم تا هجده ساله شد؛ جوان و پر هیبت...

دیگر به او می بالیدم، پناهگاهم بود، اهرم وجود خمیده ام؛ خوب به خاطر دارم که صبحدم یک جمعه بهاری به خانه آمد، چفیه به دست و با لباس رزم؛ عزم رفتن داشت از من اذن خواست می دانستم که نمی توانم مانعش شوم. ساک خود را بااشتیاق بست و به دامنم بوسه زد؛ دستی بر سر و رویش کشیدم و او را به خدا سپردم و روزها و ماهها گذشت و گاه اندک خبری از حضورش به من می رسید و آتش و اضطراب وجودم را سرد می کرد،، اما مدت مدیدی بی خبری آزارم می داد.

در یک غروب پاییزی آهنگ در نواخته شد و من بی خود از آمدنش، در گشودم، هم رزمش بود با یک دنیا غصه و یک نگاه مضطرب؛ بند بند وجودم از هم گسیخت و من اثر صورتش را بر دستم تا ابد نگاه داشتم؛

نه جنازه ای و نه پلاکی... او گمنام جان سپرده بود

از آن روز تاکنون هرکجا کاروانی از شهدای گمنام تشییع می شوند من نیز به دنبال گمگشته ی خویشم هر سال به شلمچه می روم به کربلای ایران... و من تمامی لحظات شهادتش را به وضوح می بینم؛ لحظه ای که پلک های خسته و دردمندش از شدت درد با اشک دیده مرطوب شد.؛

لحظه ای که ترکش جامه اش را درید و سینه اش را شکافت؛ لحظه ای که با خون گرم تنش بر خاک سرد شلمچه جاری شد و بر لبان خشکیده اش زمزمه ی یا حسین جاری بود.

حال شما بگویید چگونه می توانم آرام باشم؟ چطور این لحظه لحظه ها را مرور نکنم؟ چگونه تحمل کنم برخی از جوانان امروزی را که با نوع پوشش و عقاید خود، آرمانهای جوان شهید مرا لگدمال می کنند؛ چگونه آرام باشم وقتی که عقاید مرا کهنه فکری می پندارند و به باد سخره می گیرند؟!!

مرا صبری باید؛ صبری نشأت گرفته از وجود شما.

صبوری لحظه ای که بدن پاره پاره اکبر به حضورتان آورده شد.

صبر آن لحظه که علمدار کربلا با دستانی بریده بر زانوان برادر جان سپرد...

صبر آن لحظه که گلوی طفل 6 ماهه دریده و خونش به آسمان پاشیده شد...

صبوری لحظه ای که تیر شعله سینه حسین را درید و دست نامردی سر او را از تنش جدانمود...

صبوری لحظه ای که در میان قتلگاه دهها سر بی تن به نیزه کشیده شده بود و صبوری لحظه ای که رقیه بی تاب از دیدن سر پدر جان سپرد؛

به راستی که شما ام المصائبید... خدا کند که ما نیز پیرو مکتب شما باشیم و با همه ی دردهایی که به دل داریم یکبار دیگر خطبه مشهرتان را در گوش زمان فریاد زنیم...

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید(گیلان استان زیبای من) چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ http://www.seyghalan.blogfa.com

سلام
آفرین که چنین کردی و امیدوارم که زحماتتون بی بهره نباشه و ...

لیلا دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ http://www.raheasemoni.blogfa.com

سلام باحال اومدم بگم زنده ای یا نه ... بابا زلزله حال گیری کرد نه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد