نباشی...

چرا این روزهایِ تلخ خوابهای شیرین را از سرم پرانده است؟
چرا در برابر سرکشی هایِ زندگی کوتاه آمده ام

 دارم بلند بلند اعتراف می کنم
بگذار خودم بگویم چه مرگم شده است
من از سردی این هبوط، غصه ام می گیرد

من  از غربت این غفلتکده نفسم می گیرد
من میان همهمه ی آدم هایی که سادگی ام را به تمسخرگرفته اند گم شده ام
من آتش گرفته ام
من سراپای وجودم تب دارد
من گنگی ِ فاصله ها را نمی فهمم
اصلا من خودم را کجا گم کرده ام
شاید در اضطراب دلواپسی های گاه گاه انتظار تو؟
یا میان روزمرگی های شبانه ام ؟

نمی دانم
ولی نگران من نباش
طو ری ام نیست
من فقط بی تابم
من دروغ انسانها را

من خودشیفتگی آدمها را

من گم شدن مردمانم را

روزی هزار بارمی میرم و زنده می شوم...

دلم آرام نمی گیرد

انگار برای اینجا ساخته نشده ام

مثل شاعر دوست داشتم آدم بودم به هوا می گفتم

"سیب بچین هوا

 بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند"

حال که  نیستیم و آدم شدن هم مشکل

تو بیا و نشانمان ده

باز هوای گریه دارم

باشد، گریه نمی کنم ولی

مگر بغض های شبانه ام را ندیده ای

مگر نامه های با خون نوشته ام را نخوانده ای

مگر رنج نامه ام برای آن زمین تفتیده را نخوانده ای

چقدر نامه نوشتم و به مقصد نرسید

دوست دارم فریاد کنم
اما مثل همیشه سکوت می کنم
ماه را سکوت می کنم
باران را سکوت می کنم
و آخر ِ این زخم را سکوت می کنم،

تا تنها صدا بماند و

تا تنها خدا بداند

نباشی تمام دریاهای عالم را خواهم گریست

!!!. همیشه از خود می پرسم با من چه کرده ای که از یادم نمی روی...

نظرات 3 + ارسال نظر
... یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ

سوالی ساده دارم از حضورت...
من آیا زنده ام وقت ظهورت؟
اگر که آمدی من رفته بودم...
اسیر سال و ماه و هفته بودم...
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم...

بنویسم؟ پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ

آری شاکی ام
مگر دل نمیتواند شاکی باشد ؟!
چون زبان ندارد !
زبان دل من از زبان دهانم دراز تر است .!!!


(مرجانه)

بنویسم؟ جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ

به روزم با : تولد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد