انگار همین دیروز بود
دلتنگ ِدلتنگی هایی دور بودم
و در ازدحام مسافران ِ اتوبوس
خود را در آغوش صندلیی که معلوم بود دل ِخوشی از دل نوشته ها و یادگاری های مسافرانش ندارد گم کردم
یقه ی پالتوام را بالا کشیدم و سرم را به شیشه ی بغض کرده ای سپردم که انگار دردهای عابران کنار خیابان را روزی هزار بار گریسته
بی قرار انگشتهایم را برای لمس رخوت دل انگیزش و نوشتن عاشقانه ترینها پیش بردم
هنوز حضور دستان سردم گونه های تب دارش را لمس نکرده، که بی بهانه بغض اش ترکید و های های گریست.
و من دنباله دردهای او را بی صدا با چشمهای بسته اشک ریختم،
تمام سالهای گم شده ی کودکی ام را ...
نجابت سکوت یاس جانماز بی هق هق مانده ام را ...
غروب سر بریدن بی رحمانه انسانیت را ...
تمام قصه ی غصه های مردمانم را...
همه اشتیاق چشمان منتظر به درهایی که هرگز گشوده نخواهند شد را...
بار ِغم ِخاک ِتفتیده ی بیابانی دور را...
اشک ریختم و گریستم
حالا میروم تا به پای تمام قدیسه های کهن اشک بریزم
می روم تا بر گردم به بازی بالا بلند کودکی ام
به چشم بستن های نوبتی مان
حالا تو چشم بگذار و تا هفت هشت سالگی مان را معکوس بشمار
آرام چشم باز کن و به من بگو
ما کجای خواب زمینیم
کجای خواب زمین
من و تو گم شده ایم مهربان! کسی پیدای مان نخواهد کرد
این بار تو می روی و من چشم می گیرم
و اینگونه است که هر شب وقتی تو نیستی، تمام رویاهای من با دردهای عابران و چشم های منتظر و غم زمین پیوند می خورد...
!!!. و باور دارم روزی خواهد رسید که باران بر کویر بوسه خواهد زد و خواهد شست رنگ درد را از قلب عابران، غصه را از چشم های منتظر و بار غم را از دوش خاک... و خدا را هزار بار سپاس...
لحظه بر لحظه ای هم می آورد چشمانم
در حالی که آنها را هنوز ندیده .
مرجانه
سلام
خیلی ممنون از نظرتون.
کاش میشد و میتونستم حقیقت همه چیزو اون جور که شایسته و بایسته درک کنم.
و باز هم جمعه های سوت و کور و تنهایی...
علی علی
با سلام در جشنواره بوی سیب ما به شما رای دادیم شما هم به وبلاگ من رای بدهید یا علی وبلاگ قشنگی داریید