وقتی تو هستی

وقتی تو هستی

نمی دانم چه می شود مرا

حسی درون سینه ام می جوشد

وقتی تو  هستی

ندایی از درون مرا در خود می کشد

بی تاب و بی قرارم می کند

تا آن سوی دلهره ها و دلواپسی های نبودنت پروازم می دهد

و دوباره دلتنگ ِ بودنت می شوم

هر شب وقتی دوباره تو را در پیچ آن جاده گم می کنم ...

ساعتی از رفتنت نگذشته و هنوز زمین گرم حضورت که دلتنگت می شوم

زمین هم دلتنگت می شود

وقتی می روی انگار همه ی دنیایم را به سادگی  با خود می بری...

می گویند هزار سال است که رفته ای

دیوانه ام می خوانند
هنوز هم
همان ها که پیش تر نیز دیوانه ام خوانده بودند

و من در دلم به حرف آنها می خندم...

و هر شب در گوش  آسمان نجوا می کنم این پرسشم را که

یاس ِ خیس ِ دنیای ِ من

کی می آیی و می مانی برای همیشه های من...؟؟؟!

!!!. و چقدر دوست داشتنی می شود سمت آن سوی های زندگی من وقتی تو هستی...

نظرات 2 + ارسال نظر
... دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

نشان تو را به باد گفتم...
تا شاید صبحدمی کنار ظهور گل سرخی
تبسم صمیمی تو را به پشت دروازه صبح
به نگاه منتظرم برساند...
می دانم خواهی آمد...
اما کاش...
کاش آن موقع...
من...
...

... دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ب.ظ

آقای من...
زمین و زمان بغض کرده است...
تو را به چادر خاکی مادرت
دیگر این سالهای غربت را تمام کن و بیا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد