مسافر باران...

مادر بزرگم می گفت در این دنیا هر کس گمشده ای دارد و تا دنیا دنیاست آدمها یند و گمشده هاشان و همیشه به دنبال گمشدهاشان می گردند. می گفت بعضی ها می مانند تا گمشده شان آنها را پیدا کند. بعضی ها هم بار سفر می بندند و به دنبال گمشده شان راهی سفر می شوند،  بسان پرنده ای مهاجر، از شهری به شهر دیگر  و حتی از خویش هجرت می کنند... راهی می شوند و می روند... من هم مشتاقم به سفر ولی من که تو را گم نکرده ام همیشه بوده ای فقط چون کمی به زمین دچار شده ام، تو را کمتر دیده ام... زمینی شده ام...  انگار تقصیر زمین است، انگار از اول تقصیر زمین بوده... هم زمین ، هم آدم و هم حوا... من ملک بودم و در آغوش گرم ِخدا و خلد برین جایم بود... چرا آدم آورد در این دیر خراب آبادم... مگر اشرف مخلوقات نبودم... مگر فرشته گان سجده ام نکردند... نه شاید من نمی فهمم... شاید... اصلاً من همیشه نمی فهمم!... من همیشه غافلم... تو همیشه بر سرم چتر می گیری و من غافلم از تو...تو همیشه نگران من بوده ای و من نگران غیر... من همیشه کودک سر به هوای تو بوده ام، بی آنکه یادم باشد پلک زدنهایم را هم مدیون توام، بی آنکه حواسم باشد چتری که بر سرم گرفته ای از جنس پاره های قلبت است... مهربان تر از مادر...  اشک هایم را ببین و باور کن شرمنده ی توام ... من تو را گم کرده ام ولی نشانی هایت را می دانم...  در زمین بوده اند ولی زمینی نشدند.... یادمان داده اند که ماندن هم در رفتن است... باید سفر کنم... چون خراباتیان از خویش به لاهوت، به  آنجا که خاک از جنس پر فرشتگان است و آفتاب... باید سفر کنم... از شیفتگی و حیرت ِخاک به کهکشان خزاین  غیبِ زمین و آسمانها...

راستی:

     "گفته بودی که :
             چرا محو تماشای منی ؟
                       
وآنچنان مات، که یکدم، مژه بر هم نزنی !
                                            مژه بر هم نزنم
                                                     
تا که ز دستم نرود...
                                                                    
ناز چشم تو، بقدر مژه بر هم زدنی"

 

!!!. یادش بخیر معلم شهید می گفت:"این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. و چاره دیگری پیدا نیست و من "چنین کردم" اما "چنین نبودم" و این دوگانگی مرا رنج می داد. مرا همواره دو نیمه می کرد. نیمی بودنم، نیمی زیستنم و من در میانه نمی دانستم کدامینم؟!»" و چه زیبا رفتن را تصویر می کند آنجا که انگار روحش  از "آنجا" هبوط کرده و واگویه می کند:"چه شورانگیز و جانبخش است "اینجا نبودن"...."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد