رمز حیات

غمین و دل گرفته

عشق را دیدم هزاران زخم بر بر پیکر

و از هر زخم جاری جوی باریکی ز خون

اما سری پر شور

نگاهی شاد

رقصان

خنده بر لب

اشک شوق از دیده ها جاری

لبانش میزبان صد هزاران بلبل خوشخوان

بنامش خواندم و گفتم: ((سلام ای عشق!))

بجای پاسخم پرسید: ((مرا چون می شناسی؟))

گفتم: ((آخر این شگفتیها فقط از تو تواند سر زدن، از تو))

نگاهم کرد

خامش

بی صدا

آرام

پاسخ داد: ((من؟ از من؟))

و من تکرار کردم: ((آری از تو! پس که؟ ای رمز شگفتیها!))

نگاهی دیگرم انداخت

چشمانی فروتن، ساده، اما همچنان دریا، که بر پهنایشان

امواج راز و رمز می غرید

سکوتی سخت چندین لحظه تاب آورد.

آنگاه عشق

رقصان

کف زنان

لبها پر از خنده

به ره افتاد

و آواز رسایش پاسخ من بود:

((شگفتیهای هستی چون گیاهی که از خاک وجودم ریشه می گیرند

من رمز حیاتم، عشق

اما من چه هستم خود، و مأوایم کجا؟

من انعکاس روشن اندیشه های پاک انسانم

و احساسات والایش

و مأوایم درون جان او

آنجا که دائم چشمه های راز می جوشد

آری! من درختی پیر در باغ بزرگ قلب انسانم

من رمز حیاتم، عشق

من رمز حیاتم، عشق))

صدایش دور شد با او

و رمز خنده با لبهای خونین بر ملا گردید.

درون سینه ام گویی هزاران طبل می کوبید

هوای رقص غالب شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد