مثل جمعه های دیگر...

تمام روزهای هفته را به انتظار جمعه می نشینیم. جمعه از راه می رسد، صبح، ظهر، غروب؛ اما باز هم بهار از راه نمی رسد. کی این انتظار پایان می یابد و ما کی میتوانیم در هوای بهار نفس بکشیم؟

عاقبت یک روز خورشید محو مشرق میشود و غربی ترین دل ها نیز عاشق می شوند.

ما همه منتظرت هستیم

منتظر صبحی که فانوس های انتظار را خاموش کنیم.

همه در کوچه فانوس ها منتظرت هستیم با دستانی پر از فانوس و چشم هایی پر از انتظار.

دوست داریم هر روز پنجره ها را باز کنیم تا روشنی آفتاب را مهمان چشم هایمان کنیم.

دوست داریم نسیم باشیم

نسیمی که همه جا جاری باشد تا یک روز عطر تو را منتشر کند.

دوست داریم باران باشیم

بارانی که همه جا می بارد تا یک روز صدای نمناک قدم هایت را در کوچه ی فانوس ها بشنویم.

درختانِ کوچه همه فانوس در دست

منتظر تو ایستاده اند.

درختان همه بوی تولد تو را گرفته اند و مثل موجی در عطش عشق تو در تلاطم هستند.

ما قطره ایم ولی با همه ی قطره بودنمان باز هم تشنه ایم

تشنه ی دیدار تو.

بیا به قاب پنجره

تا بلکه پیدایت کنم

در نور تماشایت کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد