تا تو بیایی از سفر...

هر روز ِ بهارم، خزان پاییزی می زند و قتی می گویند: تو غایبی، تو نیستی و تو نمی آیی...

و خزانِ پاییزم، باغ بابونه و رازقی می شود وقتی می دانم و ایمان دارم که تو حاضری، تو هستی و تو می آیی...

و میان این پاییز و بهارِِ غصه ها و فاصله ها،

 روح زندانیِ من تشنه باران مهرآگین حضورت،

 و چشمان پر زشوقم دوخته به افق های دور مشرقِ انتظار،

 و دلم لبریز از غمی هزار و چند صد ساله از منظومه غم هایِ "مادر"

 و زمان آبستن حادثه ای تا تو بیایی از سفر...

 تا تو بیایی از سفر...

و من همه بغضم را فریاد می کنم: " ای من به فدای قامت رعنات و اون سبزه قبات،

بیا دلگیرِ دیگه بدون تو این جمعه شبام...

هر غروب جمعه من با یه سبد "یاس"ِ پرپر می شینم منتظرت تا تو بیایی از سفر..."

 تا تو بیایی از سفر...

!!!. انگار از همه حس های خوب این احسن تقویم، حسرت لحظه های حضورت سهم ماشده، ما که سالهاست از جسم و هم از جان شده ایم مبتلا به تو...

بیمارم و تمام تنم مبتلا به تو

هر جا که بنگرم آنجا مبتلا به تو

پادزهر به زهر چشم بی اثر شده

این مرهم مانده بر قلبم مبتلا به تو

من خوب می شوم تا تو را مبتلا کنم

چه می شود، همه خوبیهای دنیا مبتلا به تو

گفتم "راهی" شوم و آسوده ز درد فراق

اما چه سود وقتی همه بود و نبود من مبتلا به تو

!!!. سلام بر فاطمیه و سلام بر پاره تن رسول و سلام بر منظومه غم هایش...

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا سادات یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ

دوباره بوی هیزم، بوی آتش... فاطمیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد