رازقی ها...

بعضی ها ژرف نگاه می کنند و ساده حرف می زنند... زیاد می دانند و کم حرف می زنند... زیاد نصیحت می شنوند و کم نصیحت می کنند... بعضی ها رود نشان می دهند اما در دل ژرفای اقیانوس اند... بعضی ها، بعضی حرفهایشان هیچگاه از یاد نمی روند چون پاک و زلالند همچو باران...بعضی ها چقدر کمیابند و چقدر بودنشان نعمت... همیشه خواندنی ترین کتابها برای من، حرفهای همین بعضی هاست و این روزها حرفهای یکی از همین بعضی ها قسمت لحظه هایمان شده که پاره ای از حرف هایشان انگار ملهم از دنیای دیگریست و انگار اینجایی نبوده اند...

نوشته بود:" خدا بود و دیگر هیچ نبود...
خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک.
خدا خالق بود، خالقی که هنوزخلاقیتش مخفی بود.
خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود.
خدا زیبا بود، ولی هنوز زیبایی اش تجلی پیدا نکرده بود.
در عدم چگونه جمال و جلال و زیبایی اش را بنمایاند؟

اراده خدا تجلی کرد، کوه ها، دریاها، آسمان ها و کهکشان ها را آفرید. چه انفجارها، چه طوفان ها، چه سیلاب ها، چه غوغاها که اساس خلقت شده بود و زندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هر سو می تاخت. درخت ها، حیوان ها، پرندگان به حرکت در آمدند. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز در آمدند و وجود نغمه شادی آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آن گاه خدا انسان را از (حماءمسون) گل تیره رنگ آفرید و او را بر صورت خویش ساخت و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت.
انسان، غریب و نا آشنا، از این همه رنگ ها، شکل ها، حرکت ها و غوغاها وحشت کرد و از هر گوشه به گوشه ای دیگر می گریخت و پناهگاهی می جست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار یابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به در آید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد، همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه گفت: "مرا ببین، یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمانی شود!"
پرنده ای یافت در پرواز، که بال های بلندش را باز می کرد و به آرامی در آسمان ها سیر می نمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید این زمین خاکی ازاد کند، شیفته شد. اظهار محبت کرد و تقاضای دوستی نمود و گفت: "آیا استحقاق دارم که هم پرواز تو باشم؟" اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت.
به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلا جواب از او گذشتند و اعتنایی نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه های ابر بر فراز آسمان ها پرواز کند، اما ابر نیز جوابی نداد و به ارامی گذشت. به دریا نزدیک شد و طلب دوستی کرد. اما در یا با سکوت خود طلب او را بلا جواب گذاشت. او دست به دامان موج شد و گفت: " آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم، از شادی بجوشم، ازغضب بخروشم، و برچهره تخته سنگ های مغرور سیلی بزنم و بعد تا ابدیت خدا پیش بروم  و در نهایت محو گردم؟"
اما موج بی اعتنا از او گذشت و جوابی به او نداد. انسان دل شکسته  و ناراحت روی از دریا گردانید و به سوی کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستی کرد. کوه،جبروت کبرایی اش را نشکست و غرور و جلالش  اجازه نداد که به او نگاه کند.
انسان دل شکسته و نا امید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بی پایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستی کرد. اما سکوت اسرار آمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکی استحقاق هم نشینی مرا نداری.
به ستارگان رجوع کرد. ولی هر یک بی اعتنا گذشتند و جوابی ندادند. انسان به صحراهای دور رفت و خواست به تنهایی زندگی کند و با تنهایی کویر هماهنگ نماید  و از تنهایی مطلق به در آید، ولی کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقی گذاشت.
انسان خسته، روح مرده، پژمرده، دل شکسته، وحشت زده و مایوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو بود  و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پست ترین مواد، و هیچ کس او را به دوستی نمی پذیرد. آن گاه صبرش به پایان رسید؛ ضجه زد اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد بر آورد:
"
کیست که این لجن متعفن را بپذیرد ؟ من استحقاق دوستی کسی را ندارم ،من پستم، من ناچیزم، کیست که دست مرا بگیرد؟ کیست که ناله های مرا جواب دهد؟ کیست که مرا از تنهایی به در آرد؟"
ناگهان طوفان به پا شد، زمین به لرزه در آمد آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانه های اتشین بر گرده آسمان کوفته می شد. گویی که انفجاری در قلب آسمان  به وقوع پیوسته است ،صدایی در زمین و آسمان
طنین انداز شد که از هر گوشه و از دل هر ذره و از زبان هر مخلوقی بلند گردید: "ای انسان، تو محبوب منی ،دنیا را به خاطر تو خلق کردم، و تو را بر صورت خود آفریدم و از روح خود در تو دمیدم، و اگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید، به خاطر انست که هم طراز تو نیستند و جرات برابری و هم نشینی با تو را ندارند. حتی جبرائیل، بزرگترین فرشتگان، قادر  نیست که هم طراز تو گردد، زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می گردد.
ای انسان، تنها تویی که زیبایی را درک می کنی، جمال و جلال و کمال، تو را مجذوب می کند؛
تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش می کنی؛
تنها تویی  که در تنهایی نماینده خدا شده ای. ای انسان، تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک می کنی.
تنها تویی که غرور می ورزی و عصیان می کنی و لجوجانه می جنگی و شکسته می شوی و رام می گردی و جلال و  جبروت خدا را  با بلندی طبع درک می کنی.
تنها تویی که فاصله بین لجن و خدا را می پیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی.
تنها تویی که با کمک بال های روح به معراج می روی.
تنها تویی که زیبایی غروب تو را مست می کند  و از شوق می سوزی و اشک می ریزی؛
ای انسان! تو مرا دوست می داری و من نیز تو را دوست دارم. تو از منی و به سمت من باز می گردی..."

و دیگری امروز می گفت:" خوب و بد در ساحت جامعه هویدا می شود و شاخص خوب و بد ولی خداست و نزدیک ترین به ولی خدا، ظلم ستیزترین و ضد طاغوت ترین و بت شکن ترین آنان است..."

 و چقدر شنیدنی اند حرف های این بعضی ها و خودشان دوست داشتنی تر...      

!!!. مولای من، این روزها نمازم را شکسته می خوانم... تا حسابِ فرسخ های فاصله را که حسرت را قسمت لحظه هایم کرده اند و دیوانه ام می کنند، از یادم نرود... تا یادم باشد که منتظر منتقم "فاطمه" ام... تا یادت باشد ظهورت مرهمی است بر دل صبور "زینب"...

          یاسِ خیسِ دنیایِ من

                               تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

                                                        حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نظرات 5 + ارسال نظر
بهاره مقدم یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ http://dmsobh5.blogfa.com

درازل پرتو عشقش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شدو آتش به همه عالم زد...
بسیار زیبا نگاشتید
واقعا لذت بردم
با مطب جدید به روزم
در پناه حق
علی علی

زهرا سادات یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

از کدام مسأله ی روز بنویسم؟

از مسأله ی کدام روز؟

وقتی تو را شبانه غسل دادند...

شبانه کفن کردند...

شبانه به خاک سپردند...

لیلا یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ http://www.raheasemoni.blogfa.com

سلام جات خالی من دیدار بارهبری بالاخره نصیبم شد حال کردیم ...[گل]

... دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ب.ظ

...
قدر قلمتان را بدانید ...
و قدر این حالِ نوشتن...
کاش من هم میتوانستم بغض مانده در گلو را و حرف های مانده در دل را که هر وقت میخواهم بگویم و بنویسم مبدل به سکوت میشود بشکنم و به قول خودتان واگویه کنم...
شکر گذارید این نعمتِ زیبا درد و دل با امام خود را خیلی ها در حسرت آنند...
خدا توفیقات بیشتری به شما عطا فرماید...
در انتظارش...

بهاره سادات پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ

سلام
بعداز مدتها بازهم وبلاگتون هواییم کرد. یه حسی همیشه تونوشته هاتون بوده و هست خیلی حسودیم میشه بهتون چون حرفای نگفته من هم تو نوشته هاتون هست که من نمی تونم یا شاید نمیخوام از صفحات دلم کپی برداری کنم سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد