قصه رهگذر و کوچه و یاس...

خاک آرام ترک بر می داشت

رهگذر آهسته آبله بر پا بسته

 راه بن بست به جان می­پیمود

و در آن تنهایی چشم او بر گل سرخی افتاد

صورت گل، رنج مانده بر جان گل،

 دل  او را سخت شکست

اشک بر صورت گل بوسه زنان

چهره غم زده اش می پالود

رهگذر گفت چرا شبنم اشک سایه بر صورت زیبای تو انداخته است

گفت من همدم بلبل بوده ام، از غم اوست دلم سوخته است

بلبل از بوی گل و صورت گل بی دل و مست

گل در اندیشه او فارغ از هر چیز که هست

رهگذر بار دگر ساز بی جانش را کوک نمود

و هوا پر شد از آوای سکوت

رهگذر گریه کنان باز از آن کوچه گذشت

و آن زمان بغض جامانده آن کوچه شکست

سالها سازِ دلِ خسته گل

چون تبر بر دل آن کوچه و آن شهر نشست

رهگذر چون آن کوچه و آن حادثه در یادش بود

دانست که تا دنیا بر پاست

بیت الاحزان گل، قبله رنج آدمی است

!!!. جان و جهانِ من، نور چشم رسول، مهربان سرزمین یاس ها، کاش قصه غصه های تو دروغ بود... "هنوز که هنوز است، سوز اشک های تو، پای عارفان را در بیت الاحزان سست می کند و کمر ابرار را می شکند و آتش به جان اولیاء الله می اندازد..."

عشق اگر از شانه مولا به دنیا داد شد

آبرویش از نجابت های زهرا (س) ساز شد

!!!. گاهی باران هم معنای باران نمی دهد، مگر تو باشی... که زمین بی تو کویر لم یزرعِ کمال آدمیان است...  و خدا را هزار بار سپاس که تو را برای این روزهای غمگین زمین ذخیره کرد... مولای مهربان من، این روزها آدمیان عجیب رنگ عوض می کنند و غروب ها عجیب دلگیرترند... بیا و این شب هجران را سحر کن...

!!!. کاش دنیا را اینگونه نساخته بودند... کاش در این نقطه زمین متولد نشده بودم...  یادت هست گفته بودم... باور کن نه زندگی زیباست و نه این ثانیه ها لایق زنده بودن اگر "خدا "نباشد و اگر "آنها " نباشند و اگر " تو" نباشی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد