شاهد...

ظلمت بر قلب سرزمین آفتاب تازیدن گرفت... خیالشان بود که در هم بشکنند شهر را و مردمانش را و باورهاشان را... در خیالشان بود تاریکی را بپراکنند...  ابرهه ها بی رحمانه تاختند به  سرزمین مادری مردمان و باور حیدری شان...در شرق و غرب سکوت بود و سکوت... بی کرانه ها برخاستند... سر به ماه سپردند و دل به آسمان... آفتاب شدند و هیبت یخی تاریکی را در هم شکستند... دیوانه کردند زمین را و زمان را... می خواستند حرم آفتاب را در اغوش گیرند... جام زهرشان دادند... ظلمت تاریخ حیرت زده شد... رازقی ها ظلمت را شکستند و رفتند... آنها بال بر بال فرشته گان ساییدند و رفتند... بی ادعا بودند و زلال... پاک تر از پاکی و مهربان تر از مادر... انگار می دانستند که اینجا دنیاست و بادیه وهم، دنیا و دنیائیان را واگذاشتند و گذشتند... قبله دار دایره طواف شدند و پای در وادی یقین گذاشتند... حالا دیگر سالهاست که رفته اند و به تماشاگه راز نشسته اند... رفته اند و منتظرند... منتظرند تا آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند... بنویسند که اینجا یاس ها هر روز گل می دهند... بنویسند اینجا صعود بنفشه ها اسمان را امان نمی دهد... بنویسند اینجا بند تسبیح ها را از رازقی می بافند... اینجا آدمها باران و بابونه به هم هدیه می دهند و گاه لبخند ی از مهر و گاه اشکی از شوق... بنویسند اینجا مردمان ماه را هر روز به دعا نشته اند... بنویسند اینجا همه می دانند خوبی ها و پاکی ها و مهربانی ها و زیباییها و راستی ها برای انسان است... کارهای خوب مال انسان است... بنویسند اینجا بیزاری از گناه و شرک و دروغ و نفاق و انحراف، اعتقاد آدمیان است... بنویسند اینجا همه می دانند کمال برای انسان است... بنویسند اینجا همه می دانند که آدم از گل و روح ساخته شد تا خدا شود... بنویسند اینجا بهشت خداست و مگر بهشت غیر از شکوفایی عقل آدمیان است... و آنهایی که رفته اند چه غریبانه  پشت پنجره مشرق با بهتی عجیب نشسته اند و به آنهایی که مانده اند و افکارشان و اعمالشان زل زده اند...

!!!. رازی غریب و خواستنی است در باورهای عمیق و زلال بی کرانه ها که عجیب دوست داشتنی شان می کند و آدمی را در مرور چند باره شان عطشناک تر و مشتاق تر...

!!!.  غروب جمعه که می شود هر لحظه و هر لحظه تو می آیی در یادم و من وضوی دعای خواستن و داشتنت را از پاک ترین احساس ها می گیرم... و کاش می دانستم غم های غروب جمعه را تا کی باید به دل بسپارم که انتظار سخت آزارم می دهد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد