بهار من تویی...

آقای من! غروب، بار سنگین دل تنگی مرا هر شب به دوش می کشد؛ سنگینی پلکهایم و نگاهی که دین را از یاد برده. کورکورانه زیستن را خوب آموختم. توان نوشتن ندارم. واژه هایم گرد و غبار گرفته. باور کن که باورت کردم. بی تو زندگیم را تمام کردم. حالا نفس کشیدن، منت سرم می گذارد. حس می کنم هوای اینجا سرد و سنگین است. ببین نقاشی عشق می کشم و گم شدن در نگاه تو که آرامش می دهی. آری، نبض سکوت حرفی برای گفتن دارد،اما... 

نوری در راه است؛ نور امید و روشنایی، نور صفا و صلح و صداقت. او خواهد آمد و به این انتظار، پایان خواهد داد. اویی که مانند عیسی بن مریم در گردش است و مانند یوسف بن یعقوب ناشناخته است و مانند موسی بیمناک و نگران است و مانند محمد در جهاد است. اویی که با آمدنش، جهان را نورانی خواهد کرد و سرانجام به شمشیر _ که سمبل حدید و قدرت است_ به عدل و داد قیام خواهد کرد. بیا و راز این غیبت را مانند خضر نبی آشکار کن. تا تو با منی، خاموشی سخن را نمی دانم. از شوق تو در آسمانم. همین که بهانه روز و ماه و سال و ترانه هایم تویی، به خود می بالم. 

منیره آجرلو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد