تو باز هم می آیی

بی کرانه ها سینه هاشان مالامال از آیه های تطهیر و ایمان به خدای لایزال است، آنانکه از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بودند... آنانکه ناب ترین گوهر وجودیشان را بی ذره ای چشم داشت، خالصانه پیش کش دین خدا کردند... آری، بی کرانه ها خواندنی و شنیدنی و مملو از رازند و راز بی کرانه ها را کسی خواهد گشود که طلسم شیطان که همانا ترس از مرگ است را شکسته باشد زیرا بی کرانه ها مردان خدایند و مردان حق را خوفی غیر از خدا نیست...

 

"هوالاول و الاخر"

تا ثریا

  ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین

 تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمهای خون رنگ و با آن لبخند های پنهان از پس آن کوههای بلند یا این دشت خونین که سالهاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است . تو هم باز می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه، با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای. می خواهم بگویم که بعد از تو ماندیم. ماندیم تا از ماندمان رنج بکشیم که این بار و شاید امشب سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوشهای ناتوان و سستم احساس می کنم. می خواهم بگویم بعد از تو خاک بر  سر این دنیا، دنیای بی تو را می خواستم چه؟

 بعد از آن شب ما به خانه برگشتیم ولی تو در آن دشت، خانه خلود ساختی. بعد از آن شب دیگر قدمهایم را آرام در کوچه های شهر می گذاشتم، می گفتم حتماً شهر هم مثل من غمگین خواهد بود . امّا هلهله شادی فریاد گونه همیشگی این و آن، با آن زرق و برقها هنوز هم در شهر بود. می خواستم فریاد بکشم، داد بزنم، هر که را ببینم بگویم که مگر نمی دانید که او شهید شده است. اما گوئی هر چه فریاد می زنم، صدایم را نمی شنوند.

اکنون که مدتی است از آن شب می گذرد خودم هم از آن کسانی هستم که دیگر تو و دیگران را فراموش کرده ام، گوئی اصلاً دوستانی نداشته ام.

 بگذار زمان بایستد. آی زمان کمی تامل کن. می خواهم فریاد بکشم. فریادی به تمامی قرون . می خواهم صدای فریاد و ضجه ام همه را بجنباند، کوه و در و دشت و بیابان، وحوش صحرا و نباتات را هم، جامدات را هم که تسبیح خدا می گویند. بگذار ای زمان، صدای فریادم را نعشهای به خون تپیده آن شب بشنوند. بگذار صدای بیکران عقده ام را این مردمان خاکی ( که خود خبر ندارند و نداریم که تا لحظه ای بیش در این دنیا نیستیم ) بشنوند .

 همه در بند تقیّد و دنیا، در بند هوی و نفس، چنان در دنیا فرو رفته ایم که هیچ غریق نجاتی نتواند به فریادمان رسد . راست... هنوز هم ستاره وار در آن قتلگاه پیکر نحیف و لاغر تو، اما آهنین عزم، کوه صفت، می سوزد و به حق یاران ثار الله، خون خدا بودید، که گفت: « الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام .» آنانکه پاکترین و خالصترین جوهر وجودشان را به معرکه آوردند.

 و این خاطره هایم که توانائی فراموش کردنشان را ندارم راست می گویند که تو باز هم می آیی، با آن همه راز که در قلبت نهفته بود و برای کسی نمی گفتی و می دانم آن روز هم که یوم « تبلی السرائر » ش خوانده اند، خیلی ها اسرارت را نخواهند دانست و فقط خداست که می داند و بس .

برگی نمناک ار دفتر خاطرات "شهید احمدرضا احدی" دانشجوی پزشکی،

 از کتاب شورانگیز "حرمان هور"

!!!. رازقی ها آنها که با دست های خالی معجزه کردند و آنها که نه با قلم که با خون نوشتند "کل یوم عاشورا"، رستگان از بندگی غیر که راه قبله را در امتداد افق کربلا یافتند... و خدایی هست که در چشمانشان شوق دیدار و در قلب های پاکشان ایمان می کارد و آنگاه که دست بر روی قلب هاشان می گذارد معجزه ای خدایی رخ خواهد داد... و ودیعه می نهند رازی خواستنی را در قلم هاشان و پاکی و صداقت و معصومیتی ژرف در نگاهشان را...

نظرات 1 + ارسال نظر
خاطره جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ق.ظ http://elmitafrihi.blogfa.com

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.....


سلام خوبی؟
وبلاگم رو آپ کردم
خوشحال میشم به باغ باران خورده سر بزنی
منتظر نظرات پر مهرت هستم
موفق باشی
یا حق[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد