قلم

این روزها که سردی زمستان زودتر از قبل تر ها بر گرمی زمین خیمه زده، به تقدیر روزگار میهمان علق شده ایم  و این میهمانی قلم را برایم سنگین تر می کند، قلم، چه باری گذاشته اند بر دوش قلم، این روزها هر بار که قلم را در دستانم می گیرم تا چند واژه ای از خیالم را در بند جوهر کنم، واژه ها در ذهنم می لرزند و کلمات در مغزم می رقصند و من می مانم مبهوت، که کدام واژه را در بند جوهر قلم باید کرد و چقدر عاصیند واگویه ها و احساسات ِ کال من که اینچنین در میان عدم و وجود در تب و تابند تا آرام گیرد اضطراب قلمم از مخاطبش... و مخاطبش هر قدر بزرگتر و مهربانتر و خوبتر که باشد کلماتت بیشتر مصلوب عدم می شوند و حروفشان انگار می گریند از ترس نبودنشان در خورِ مقام مخاطبشان، کاش مرا هم می بردی... کاش میشد همه رقص واژه های مانده در ذهنم را آنگونه که هست بسپرم به جوهر قلم و سینه کاغذ اما صافیِ شاید غرور و شاید تردید راه را بر  رقصِ کلام و کلماتم می بندند و من می مانم و یک دنیا حرف نگفته و ناگفته... کاش مرا هم می بردی... این روزها حال زمین خوب است و از آن خوبتر و خوشتر حال سرزمین عرفات است که پذیرای خون خداست، ابراهیم اسماعیلش را به قربانگاه برد... موسی مردمانش را گذاشت و به طور رفت... اما تو همه زندگیت را با خود بردی تا فدا کنی...چه بی تابانه دنیایشان را گذاشتی و گذشتی... همه تضرع و ناله هایت در بیرون حرم برای آن بود که شایستگی ورود به حرم و ضیافت الهی یابی که یافتی و تو سالها قبل تر یافته بودی... خواستنت، بودنت، کرشمه عشقت، غمهایت و کربلایت دلم  را به طغیان هلهله کبوتران حرمِ ضامن چشمان آهوها می برد... غروب خورشید بغضی می شود در دلم، نگاه می کنم و همان سرخی که  افق را نشانم می دهد یادم می آورد که مهربانان و رازقی ها همه به تو اقتدا کردند و رفتند، بی کرانه ها دل به آسمان خلوص تو سپردند و ندای هل من ناصر تو را لبیک گفتند و آسمانی شدند، اما حالا، حالا دیگر ما مانده ایم غریب در زمین... کاش مرا هم می بردی... و ما داستان مهربانی و دلدادگی و بندگی را به ارث برده ایم، داستانی که خواندن آن دو بال می خواهد و یک باور، بالهایی از جنس علم و عملی حسینی و باوری از جنس  عباس بن علی... کاش مرا هم می بردی... تا این روزها از علق میهمان شبهای نخلستان و علی و می شدم...تا میهمان خانه گلین فاطمه می شدم...

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، از زمین برایت می نویسم، باران چون معشوقی قدیمی، از سفری دور و دراز باز آمده است، از پل های کنار جاده های باران خورده برای تو می نویسم، اینجا رنگ ها هم رنگ عوض کرده اند، آدمها دروغ هم می گویند، اختلاص هم می کنند، برای صندلی بیشتر با یکی دو خیابان بالاتر اجماع هم می کنند، دشمنان دوست شده اند تا شاید سهمی بیشتر از این خون در شیشه ببرند، هنوز هم از عدالت حرف می زنند اما فقط حرف می زنند، ولی باران همچنان زیبا و مغرور و ستمگر... و تو ذخیره رحمت محمد، عدالت علی، مهر فاطمه و سرخی خون حسین، هستی و خواهی بود و خواهی آمد برای همیشه های هنوز من و مردمان از نسل آفتابِ من...

!!!. خدایا، دریابمان، وامگذار ما را به خود و  آنچنان غرق دریای غربتمان نکن که به هر ‏خاشاک عاطفه ای دست دراز کنیم...

"ایکون لغیرک من الظّهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، متی غبت حتّی تحتاج الی دلیلٍ یدلّ علیک و متی بعدت حتّی تکون الآثار هی الّتی توصل الیک؟ ؛ معبودا! آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست تا آن تو را آشکار و ظاهر سازد؟ خدایا! تو کی غائب بوده ای که تا نیاز به راهنما و دلیلی باشد که به سوی تو رهنمون گردد؟ و کی دور بوده ای تا نشانه ها و آثار بندگان را به تو رساند؟"

"و انّک لاتحتجب عن خلقک الّا ان تحجبهم الاعمال دونک؛ خدایا! تو از مردم پنهان نیستی اعمال و آرزوها آنان را از تو جدا کرده است."

نظرات 1 + ارسال نظر
آسمان1 چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ق.ظ

دلم میخواد بگم دیگه ننویس..
چی بگم!!
چی بگم!!

خدا حفظتون کنه به خیر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد