فتح خون (۵)

فصل پنجم: کربلا

امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند: «اما بعد... می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکَر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و از آن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است.» «زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که از آن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من در مرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از قِبَل آن می رسد، اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران.»

ادامه مطلب ...

فتح خون (۴)

فصل چهارم: قافله عشق در سفر تاریخ

قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.

... و تو، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهاده ای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست...

ادامه مطلب ...

فتح خون (۳)

فصل سوم: مناظره عقل و عشق 

راوی

آماده باشید که وقت رفتن است

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ... و این هر دو، ‌عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود. در روز هشتم ذی الحجه، یوم الترویه، امام حسین آگاه شد که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مکه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و به شام برند و اگرنه ...

ادامه مطلب ...

فتح خون (۲)

فصل دوم: کوفه

ای تشنگان کوثر ولایت! بیایید... من سرچشمه را یافته ام. وا اسفا! باطن قبله را رها کرده اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخید؟ بیایید... باطن قبله اینجاست. به خدا، اگر نبود که خداوند خود اینچنین خواسته، می دیدی کعبه را که به طواف امام آمده است و حجرالاسود را می دیدی که با او بیعت می کند. مگر نه اینکه انسان کامل، غایت تکامل عالم است؟ ...

ادامه مطلب ...

فتح خون (۱)

فصل اول: آغاز هجرت عظیم

راوی

در سنه چهل و نهم هجرت، ‌هنگام شهادت امام حسن مجتبی، ‌دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکه ای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین می رفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنی امیه پایان می گرفت و غشوه تاریک شب، پهنه ای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان: روز به شب می رسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب می رساند!


ادامه مطلب ...

غصه می خورم...

چقدر غصه می خورم وقتی سالگرد سفری می شود که مبدأ مکه و مقصد کربلاست...  چقدر غصه می خورم برای خیمه های آتش گرفته... چقدر غصه می خورم برای خنجر روی حنجری سرخ... چقدر غصه می خورم برای کوفیانی که فروختند حق را به زر و تزویر...  چقدر غصه می خورم برای نماز غریبانه ظهر عاشورا... چقدر غصه می خورم برای زخم زیر زنجیر اسارت... و همان قدر شاد می شوم که خالصانه مشق کردی درس آزاده گی و بندگی را به بشر... آرام می شوم وقتی حس می کنم با هر ثانیه دل من نزدیک تر می شود به عاشورایت... بغض می شوم وقتی تنها انتظار یک رعد از خدایان نور است ...وقتی رعد در قصه هاست و کمی نور اشک در غصه ها...  بغض می شوم وقتی دینداری در ریاست... وقتی محرم به پیراهن مشکی است نه دل حسینی... وقتی عاشورا را که سراسر حدیث سربلندی و آزاده گی و افتخار و بندگی و ایمان است را مظلومیت و تنهایی و  بدبختی و عجز نوحه می کنند... وقتی بزرگترین منادی بندگی و آزاده گی تاریخ بشر را مظلوم ترین و محروم ترین می خوانند... وقتی تلاش برای فهم و عمل به درس عاشورا می شود رقابت در دادن و گرفتن نذری قیمه...  از چه باید نوشت...

!!!. سلام بر محرم و سلام بر رگهای بریده...

ادامه مطلب ...

عقل و دل

روز قیامت بود. همه­ ی فرشتگان در بارگاه خدای بزرگ حاضر شده بودند. روزی پر ابهت، صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه ی بزرگان! هرکس به پیش می آید ودر حضور عدل الهی، ارزش و قدر خود را می نمایاند... و به فراخور شأن و ارزش خود درجایی نزدیک یا دور مستقر می شد... همه ی اشیاء، نباتات، حیوانات، انسان­ها و عقول مجرده به پیش می آمدند و ارزش خویش را عرضه می کردند.

ادامه مطلب ...

تیک تاک دلگیر

کسی درد خندیدنم را نفهمید

و ناگاه باریدنم را نفهمید

ز سر شاخه های شکایت کسی هم

به دست خودم چیدنم را نفهمید

باز تیک تاک ساعت فرا رسیدن شب را ندا می دهد و من مضطرب از خواب...

انگار خواب مرا خسته تر می کند، به جای اینکه خستگی تن و روحم را بگیرد وسیله ی آزار و سوهان جانم شده است.

می گریزم، آرام و بی صدا در نور ضعیف مهتاب به باغ می گریزم، هستی باغ را پاییز به یغما برده، انبوه رنگهای تند، غروب و خزان را به باغ مژده می دهد.

نسیم پاییزی بر طبل طبیعت نوای یأس و نیستی می کوبد و آوای کلاغ یکسر در باغ روانه است؛

ادامه مطلب ...

در دل یک ابر...

همه خوب می دانند در دل یک کوه، لغزشی مثل تپش های زمین پیداست

و تو خوب می دانی در دل یک ابر

قطره هایی از بغض

قطره هایی از صبر

قطره هایی از درد

قطره هایی از غم، غمی از دل تاریخ بشر

قطره هایی که فقط دلتنگی است

شوق باز آمدن سوی زمین را دارند

چه کسی می داند

در میان اندوه

در میان دل من

چه هیاهویی بر پاست

خوش بحال آنکه جایی از خالی دنیا دارد

خوش بحال آنکه رنگی از باران دارد

خوش بحال پرستوها

خوش بحال خاک کرب و بلا... 

!!!. امشب کمی دلم بارانی شده، کمی بغض کرده، کمی دلتگ شده، با هزاران بغض می نویسم: سکوت ....

بسیج

فصل پاییز که از راه می رسد علاوه بر اشتیاق روزهای نخست تحصیل، خاطرات زیادی برای نسل قبل از انقلاب زنده می شود؛ یادآوری رشادت های نوجوان بسیجی(حسین فهمیده) و بزرگداشت روز دانش آموز؛

اما چند صباحی است که متأسفانه برخی از ساده اندیشان سیاسی، بسیج و بسیجی را به باد سخره می گیرند، شاید فراموش کرده اند که اگر همین نیروهای مردمی بسیج وجود نداشت هیچ گاه وحدت ملی حاصل نمی شد تا دست سلطه گران از سرزمین پاکمان کوتاه شود.

در جنگ تحمیلی 8 ساله نیز حضور و وجود همین بسیجیان بود که باعث شد در دفاع از میهن سربلند عمل شود؛

ادامه مطلب ...