چشم به راه سپیده...

چشم به راه سپیده

تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی. «غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...

و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینه ای دیگر که با سوگ امت در شهادت امام حسین(ع) و یارانش همراه است با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم.

"روزنامه کیهان"

وارش...

پندار

دل من دیرزمانی است که میپندارد دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر وناز...

                                                                                             وارش...   

داستان کربلا

 

اضطراب و درد در همه ی وجودش رخنه کرده بود... 

نفسش به شماره افتاده بود... 

لحظه ی وداع بود... 

وداع از جگر گوشه... 

از برادر...

ادامه مطلب ...

کوسه ای در مخزن زندگیتان بیندازید!...

 کوسه ای در مخزن زندگیتان بیندازید!... 

ادامه مطلب ...

کتاب و کتاب خوانی

به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی 

ادامه مطلب ...

پیش از این ها...ا

پیش از این ها...ا

پیش از این ها فکر می کردم خدا

ادامه مطلب ...

چه کسی سنگ را بر می دارد؟

فعال کردن ذهن خلاق، زحمت می خواهد و تلاش؛ ذهن خلاق خود را به تکاپو وادار کنید تا در ابن سال تحصیلی جدید، گنجینه های ذهنیتان افزون تر شود؛ از کنار هیچ مطلب ساده نگذرید؛

شاید ذکر این داستان خالی از لطف نباشد.

چه کسی سنگ را بر می دارد؟

در روزگاران گذشته، پادشاهی تخته سنگی بزرگ را در جاده ای گذاشت و خودش پشت درخت ها پنهان شد تا ببیند، آیا کسی هست که سنگ را از جاده بردارد؟

چند نفر از نزدیکان پادشاه از آنجا گذشتند، اما هیچ کدام کاری نکردند، تنها نگاهی و سپس بی تفاوت از کنار سنگ گذشتند؛

خیلی از مردم به پادشاه ناسزا می گفتند که چرا دستور نداده است خدمتکارانش سنگ را از جاده بردارند؛ و راه را برای رفت و آمد مردم باز کنند؛

مدتی گذشت، یک مرد روستایی به آنجا رسید، مرد تا تخته سنگ را دید، بارش را به زمین گذاشت و رفت تا سنگ را از سر راه مردم دور سازد؛ او خیلی زور زد تا موفق شد سنگ را جا به جا کند، وقتی به سراغ بار خود رفت، ناگهان چشمش به کیسه ای افتاد، کیسه درست همان جایی بود که تخته سنگ قرار داشت، کیسه را برداشت، درون کیسه سکه های زیادی از طلا بود و یک دست خط از طرف پادشاه، پادشاه در یادداشتش نوشته بود " این سکه ها از آن کسی است که سنگ را جا به جا کند" مرد روستایی به گنجی دست یافته بود که دیگران آهسته از کنارش گذشته بودند.

منبع: http://www.indiachide.com

نوجوانان عزیز شاید باور نکنید که

"نابرده رنج گنج میسر نمی شود"

در اطراف ما افرادی هستند که خوشبختی را به ساده ترین روش برای خود مهیا کردند؛ کمی گذشت و محبت و تلاش و اعتماد به نفس برای شکوفایی کافیست.....

پاییز بود و فصل...

پاییز بود و فصل خزان،

آرام و غمگین به باغ پا نهادم تا با استشمام هوای تازه، هوای مرده ی وجودم را تخلیه کنم، نزدیک غروب بود و حاله ی زعفرانی رنگ آخرین پرتوهای خورشید شکوهی عظیم به باغ بخشیده بود؛

آرام بر برگها پا نهادم، انگار که صدای ناله شان در باغ طنین انداز شد، به یکباره زیباییپاییز در نظرم غمگین و زود شد؛ باغ به سوگ جوانی از دست رفته اش پیراهن گلبرگ از گل می درید و رخ زرد می نمود و آسمان بر عذابش سخت می گریست؛ در این میان نجوایی عجیب نظرم را به خود جلب کرد؛ در جستجوی صدا، بی درنگ دویدم ناله ی برگها به فریاد تبدیل شد و انگار که باد هم در سرعت یاریم می کرد؛ در انتهای باغ غنچه ای نو شکفته ی سرخ یافتم که بلبلی برفرازش نجوای عاشقانه سر داده بود؛ نزدیکتر که رفتم شبنمی یخ زده بر صورت گل نو شکفته دیدم، گل را با سر انگشتانم نوازش کردم که ناگه شبنم از گلبرگ چکید و گل پاره پاره بر زمین افتاد؛ ناگهان بلبل بهت زده سکوت کرد و او نیز پس از چندی از شاخه افتاد؛ جسم یخ زده و بی جان بلبل را به دست گرفتم، نیم نگاه تأسف باری به من کرد و گفت " نادانسته امیدم را از من ربودی" و جان داد؛ باغبان پیری که صحنه را نظاره گر بود وقتی چهره نگرانم را دید گفت: این گل مدت ها بود که در غنچه خشکیده بود اما این بلبل چون شبنم امید را بر چهره اش یافت روزها به شوق شکفتنش آواز سر می داد اما تا شبنم افتاد "بلبل مرگ گل را یافت و بی درنگ جان داد"

و من آنگاه بود که دریافتم زندگی بی امید مرگ است؛ و شاید هم به همین دلیل است که امام علی (ع) می فرمایند:  بزرگترین گناه نومیدی است

کاش هیچ گاه نخواهیم نومیدی را به کسی هدیه کنیم و کاش یاد بگیریم که

"برای خنده دلیل باشیم نه شریک

و برای گریه شریک باشیم نه دلیل"

مهتاب

نیایش

نیایش 

مناجات

پروردگارا، به درگاه تو پناه می آورم و تو نیز پناهم بخش تا موجودی آزمند و خویشتن دوست نباشم. مگذار که صولت خشم، حصار بردباری مرا در هم بشکند و حمله ی حسد، مناعت فطرت مرا به خفت و مذلت فرو کشاند.

پروردگارا، از خصلت طمع که دنائت آورد و آبرو برد،

 از بد خویی که دل دوستان بشکند و به دشمنان نشاط و نیرو بخشد،

از لجاج شهوت که همت های بلند را پست سازد و پرده ی عفاف و عصمت چاک رند، به در گاه تو پناه می آورم.

پروردگارا از حمیت های جاهلانه و عصبیت های نا هنجار که حرمت انسانیت پاس نداردو به حریم اجتماعی پای تعدی و تجاوز بگذارد، به ذات اقدس تو پناه می برم.

                                

  حسن و هستی

حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد      بنمود جمال و عاشق زارم کرد

من خفته بدم به ناز در کتم عدم           حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

                                  

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است    گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی      کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

از آن مرد دانا دهان دوخته است         که بیند که شمع از دهان سوخته است

                            

در عشق تو صد گونه ملامت بکشم      ور بشکنم این عهد غرامت بکشم

گر عمر وفا کند جفاهای تو را           باری کم از آنکه تا قیامت بکشم