سروها ایستاده می میرند...

نوشته هاشان را که می خوانی، شریک خاطره هاشان که می شوی، در پس نگاه زلالشان که خیره می شوی، در انتهای همه حرف ها و گفته ها و نا گفته هاشان، فقط و فقط ایمان به خدا و رضای خداست و دیگر هیچ... این روزها پاییز زمین است و پاییز که می شود چشمان من بیشتر سوگوار می شوند از کوچ آن همه پرستو، پرواز آن همه کبوتر، رقص آن همه نور در آن همه ظلمت و در این غمکده... برای من زمین قفس می شود با همه فراخی و نقاشی هایش... در کویری خشک رو به آسمان می کنم و می خوانم باران... و کسی در گوش ثانیه های انتظارم زمزمه می کند که روزی بارانی خواهد گرفت و معنا خواهد کرد راز کوچ آن همه پرستو و سر پرواز آن همه کبوتر و حرف های سکوت آن همه سروهای بی سَر...

در لابلای صفحه هایی از ویژه نامه ای به نام "جوان" مطلبی با نام"برای شهادتش از من اجازه خواست" چشمانت را به سطرهایش زنجیر می کند و اسمش را که می خوانی دلت نمی خواهد از این همه زلالی قلم بر کاغذ حتی برای لحظه ای بگذری... هزاره می خوانی و هر هزاره دلت می گیرد... و می سوزد برای خودت و این همه اسیر حدیث نفس...

"هوالشاهد"

"با عبور از کوچه ها و خیابان های شهر صورِ لبنان به یاد خرمشهر، آبادان و دزفول می افتی. این روزها زندگی آنجا هم جاری است، اما در پی دلهره ی خاطره انفجار و زوزه های وحشتناک میگ های اسرائیلی، اما انگار نفس مسیحایی مصطفی اینجا هم جاری است که خبری از اسرائیل نیست.

شاید دختران صور هم هنوز در انتظار خواستگاری شاهزاده حماسه و ایثار، اینگونه با بی پروایی کنار موشک های اسرائیلی در صور مانده اند.

برای شنیدن بعضی حرفهای غاده جابر، همسر شهید مصطفی چمران در کوچه های عاشقی مصطفی قدم می زنم تا به خانه معشوق می رسم.

ساختمانی سه طبقه که طبقه هم کف آن یک حسینه است، حسینیه ای که به وصیت شهید چمران، قرارگاه عاشقان حسینی است. در حسینیه چمران قدم می زنم که ناگاه:

خوش آمدید، سینی چایی پر رنگ، به تعداد مهمانان در دست داشتطبق همان رسم مهمان نوازی لبنانی ها.

چشمان غاده نغمه ای از عشق به مصطفی می خواند که روی داعیه محبت و عشق ما به چمران را کم کرد.

به سختی می توان آن همه بزرگی مصطفی، آن همه خاطرات زیبا و آن همه عشق والا را در چند سوالی پرسید، اما غاده آرام آرام نغمه چشمانش را به زبان آورد.

خاطره یک شب رویایی

مصطفی تهران بود، برای یک مأموریت مهم از سوی امام (ره) به تهران فراخوانده شده بود و من در ستاد جنگ اهواز تنها بودم. شبی در تنهایی خود گم شده بودم که صدایی مرا مضطرب کرد. تصور کردم نامحرمی به اتاق آمده است که سلام دلنشین چمران آرامشی عمیق به من بخشید.

- "آمدی"

-  "مگر قرار بود نیایم"

- "در این نصف شب، بی خبر و اینقدر مضطرب چرا؟"

- "به خاطر تو برگشتم کار مهمی دارم که باید اجازه اش را از تو بگیرم، با یک هواپیمای ویژه آمده ام اهواز فقط به خاطر تو"

- "من می دانم که همه نفس کشیدن های تو برای جهاد و جنگ است و حالا می گویی به خاطر من آمده ای؟"

- "این دفعه فقط به خاطر توست"

شب طولانیی بود، رویایی و خاطره انگیز، خاطره ای که هنوز هم نمی دانم آیا حقیقت داشت؟

مصطفی از نیمه شب تا اذان صبح از من اجازه می خواست که شهید شود و من محو نگاه او بودم. او در کنار من بود و ارامشی عجیب به من می داد، ارامشی که گویا از شهادتش چیزی نمی شنیدم و گویا در اغوش کلامش به خواب رفتم.

صبح شد.

- " صبح بخیر، اجازه می دهی بروم شهید شوم؟"

- " من در تمام عمر چیزی از خدا نخواستم، دعایی نکردم، نه اینکه نخواهم یا تمایلی نداشته باشم، بلکه همیشه تسلیم امر خدا بودم اکنون برای اولین بار از خدا حاجتی دارم و از تو اجازه می خواهم که این فرصت الهی را با آغوش باز پذیرا باشم."

مصطفی اصرار عجیبی داشت، اصراری که بعدها فهمیدم همان نفس مطمئنه اوست. نفسی که راضی و مرضی اراده الهی است. من اجازه دادم، مصطفی رفت و من بیدار شدم. بیدار شدم و دیدم که مصطفای من نیست، او جزء حقیقت نمی گفت و می رفت که شهید شود و این حقیقتی بود که ناگاه مرا به خودم آورد.

نمی خواستم چنین شود و تنها یک راه به ذهنم رسید که مصطفای من برگردد، نرود و پیشم بماند.

کلت کمری خود را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. با اسلحه در راهرو ستاد جنگ می دویدم و فریاد می زدم "مصطفی"

- "مصطفی را ندیدید؟"

- "رفت، گویا منطقه طلائیه؟"

- " منطقه؟ نباید می رفت، نگذارید برود، مصطفی کجاست؟"

- " خانم اسلحه تان پر است، لطفا احتیاط کنید."

می دانستم اسلحه پر است، می خواستم به پاس شاخه گل هایی که در دوران نامزدی در کنار ساحل صور به دستم داده بود، گلوله ای هدیه ی پاهایش کنم تا نرود.

این هدیه ای بود که می توانست بال های پرواز مصطفی را به دستان نیازمند من زنجیر کند و او را از رفتن باز دارد. نمی خواستم برود، اما او رفته بود...

روحش شاد و یادش گرامی. "

                                                     دروغ است، سروها هیچگاه نمی میرند...

!!!. دور از همه دیوارهای بتونی رنگ شده و تعلق ها، چقدر دوست داشتنی و خواستنی است آسمان شب های کویر و دوست داشتنی تر می شود وقتی کنار دوستانی باشی که بوی بابونه و رازقی می دهند و زیباتر و رویایی تر وقتی است که مصادف ایامی باشد که بوی میلاد عطرآگین ضامن چشمان آهو ها می دهد... انگار در شبهای کویر آسمان به زمین نزدیک تر است و گاهی انگار آسمان می چسپد به زمین... و خدا می داند در "شب" و "کویر" و "شب های کویر" چه راز غریبی نهفته است...

!!!. راستی محسن جان، دوست داشتیم تو هم باشی که انگار سعادت حضورت (به خود نگیر) را نداشتیم از همین تریبون دنیا دنیا عذر و دریا دریا التماس دعا...

رازقی های بی نام

دفاع مقدس  در زمین به این بزرگی، سهمشان تنها تکه ای سنگ، که زینت خاک گشته و چهار کلمه بر آن هویداست، دو کلام اول را که می خوانی اول دلت می گیرد و بعد عجیب دلت می سوزد، روزی دنیا دنیا غرور، دریا دریا آرزو، اما امروز سهم او از این زمین و دنیای رنگی تنها یک سنگ است با چهار کلمه حک شده بر آن… اولی را تا در نیابی درکش نتوانی چون از جنس ملکوت است و زمینی شده، راه به درکش نیست، چشم به خورشید دوختن کار تو نیست، چشمانت را می سوزاند اگر نسوزانده باشیش… اما دومی آشنا تر است، در این روزگار گمگشتگی و میان این آذمهای غریب بهتر می شود حسش کرد و دانستش، اما این دو را به کسره ی اول کنار هم که می خوانی، فکر و ذهن و جانت، دنیا دنیا سوال می شود از چرایی و چگونگی این معنا در این زمانه ی زمین گیر، فقط می دانی که رازی در خود دارد… رازی شنیدنی و خواندنی و دوست داشتنی که از زمینیانی چنان ساده، افلاکیانی چنین ماندگار می سازد… نامی با گمنامی در این زمانه نام و نشانی انسان و خدا که بیشترها از دومی نان هم می خورند، خروارها رنج را بر دلت آوار می کند… پایین تر که می آیی و دو کلمه دیگر را که می خوانی تکه ای از سوالهای بی جوابت را می یابی… اولی معنایی است پر از معنا و هستی و دومی خود هستی است و عین هست… و این دو به کسره ی اول کنار هم که می آیند، اسطوره ای می سازند ستودنی و خواستنی و نیافتنی، خراباتی ای که خوفی غیر از خدا در دل نداشت، ظاهری آرام، نگاهی نافذ، شانه هایی ستبر اما صاحب دلی عارف و ضمیری در غلیان آتشِ فراغ…

"شهید گمنام"

فرزند:

"روح الله"

می دانست و زیبا نگاشت: "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم....."

‼!. بر ما خاک نشینان این سیاره رنج هرجی نیست اگر شوریده گی دلهای افلاکیان را ندانیم و نفهمیم، اما بدا به حالمان اگر در وسط آسمان باشیم و آسمانیان را از یاد ببریم…

‼!. مهدی جان، دلتنگت می شوم هر ساعت و هر لحظه، دلتنگ غربتت می شوم هر ساعت و هر روز، اما دلتنگی من هیچ است یوسف زهرا، رقیه را دریاب…

!!!. یکی انرژی را سهمیه می کند و پس انداز و دیگری این پس انداز را چپاول... و این یکی کارش به چه کار آن دیگری است خدا می داند... اما درد من، ادعا و شعارهای اولی است... 

 

چه زیبا از قفس پرواز کردند 

مقام عشــق را احراز کردند...

دردی بزرگ

ساده و بی تکلفند و نامشان خوشه چینان وحی... امروز... آنجا...

"یا انیس القلوب"

آرام و آسوده، باور نمی کردم روزی او اینجا باشد و من اینگونه آرام باشم، بدون دلهره و ذره ای اضطرار، قبل تر ها با بودنش نفسهایم به شماره می افتاد و قلبم بیشتر از پیش در سینه ام تنگی می کرد، از کوبش که می گفت آرام می شدم، نه اینکه ندانم و نفهمم که کوبش چیست و قارعه کدام است، نه، شاید چون کاتب او بود اضطرابم  کم می شد در این همه بودن، او که باشد دیگر زمان را نمی فهمم، با او که باشی عقربه و ساعت و ثانیه ها را در زمان جا می گذاری و گم می شوی میان این همه نشانه، این همه قرار، این همه انذار، شاید اگر خود را گم نکنی نشاید که نامت نهند انسانِ حاملِ آن بار امانت... امروز کوبش ها و قارعه ها دلم را نلرزاند چون زلزله، که سنگین کرد و استوار بسان نسیمی روح نوازی از هست ها و حق ها... نبودنش را که حس کرده باشی، رنج دوریش را که کشیده باشی، وقتی که هست می فهمی و می دانی که چقدر دوستش داری...  و اما حالا...  حالا که او را یافته ام از این درد رنج می برم  و در هراسم که لحظه ای بودنش از دستم برود... خدا کند که او برای همیشه هایِ هنوزِ من باشد و باشد...

!!!. خدایا، یاریم کن تا در فهم خوشه های وحی ات کم نگذارم و عمل به این فهم مرا از زمین نا خشنودی تو پروازم دهد و در آسمان رضا و عیش راضی واقعی مأوایم دهد، تا فهم بیش تر از پیش خوشه های وحی ات سپری باشد برایم تا با تیر گناه و عصیان و غفلت دگر بار زمین نخورم...

!!!.  یادم باشد دنیا پر از دومینوهای به هم پیوسته است... یادم باشد حتی یک نگاه، یک اخم، یک عالم حادثه در دل دارد... یادم باشد نگران کارهایم باشم... و یادم باشد "امام زمانم" "مالک اشتر" می خواهد...

آدمها...

گاهی می شود آدمها را از روی گفتار و رفتار و کردارشان شناخت... گاهی از نقل قول دیگران البته اگر بی غرض باشد... گاهی از روی خاطره هاشان... و گاهی می شود آدمها و باورهاشان را از قلم هاشان شناخت و چه راویی راستگوتر از قلم...

در انبوه رسانه های دیجیتال و کاغذی امروز گذارم به هفته نامه ای چند صفحه ای اما در نوع خود جالب با اسم "کاشف" افتاد، اولین مطلب در اولین صفحه اش با نام "رایحه شباهت" زیبا و دلنشین اقتاد... روایتی بود از مردی خدایی، ساده، اما عجیب بر دلم نشست... نویسنده آشنا بود، هم خودش و هم قلمش که ستودنی است (اما تصویرسازیهایش ستودنی تر)...او را می شناختم و قبل تر ها او را رازقی یافته بودم و مستعد بی کرانه شدن شاید... 

هوالعزیز

"رایحه شباهت"

"سال ها پیش در یکی از کتاب فروشی های میدان انقلاب کتابی را ورق می زدم. دقیقا یادم نیست چه کتابی بود اما دو چیز از آن را به یاد دارم، یکی نویسنده که مرحوم علامه عسکری بود و دیگر صفحه اول آن کتاب را که علامه بزرگوار به مادر عزیزشان خدیجه (س) تقدیم کرده بود. دلم یک جوری شد، آنقدر از این کار خوشم آمد و آنقدر احساس محبت به نویسنده اثر و جناب خدیجه (س) کردم که حرارت این عشق را تا الان هم احساس می کنم. بعدها که حضرت علامه مرحوم شده بودند در محضر یکی از شاگردانشان نکته ای مرتبط با این ماجرا شنیدم که حالِ منِ کم جنبه و ندید بدید را بیشتر منقلب کرد. ایشان نقل می کرد که حضرت علامه خودشان این اواخر نقل کرده بودند که در اوان جوانی و در سال اول بلوغ، روی پیشانی خود نوشته بودند وقف، و تا این زمان که اواخر عمرشان بوده به احکام وقف پایبند بوده اند. فکرش را بکن یعنی مال خودش نبوده و از خودش استفاده شخصی نمی کرده... این نقل خاطره مرا یاد آن کتاب و آن نوشته ای انداخت که پیش از این عرض کردم و عطر مادرمان خدیجه(س) را از این رفتار استشمام کردم. بعد به روایتی برخورد کردم که این روایت عطر این بانوی بزرگوار را برایم بیشتر تداعی کرد. آنقدر بیشتر که ماجرای تعریف شده و نتیجه اش را به اندازه قطره ای در مقابل اقیانوس است و آن روایتی است که از امام حسن مجتبی (ع) شنیدم. روایتی که در ذیل سوره مبارکه انفطار و در توضیح آیه"ما شائ رکبک" فرمود: امیرالمومنین(ع) شبیه ترین افراد به رسول خدا(ص) بودند و امام حسین (ع) شبیه ترین افراد به فاطمه(سلام الله علیها) هستند و من شبیه ترین افراد به خدیجه کبری(س) هستم. جانم به فدای کریم اهل بیت و مادر عزیزش که چقدر به هم شباهت دارند."

"ک. رجبعلی"

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، چشم به راهیم تا که بیایی و لبریزمان کنی از بودن، از شمیم دلنشین علی و روح عدالت جوئی و بندگیش... چشم به راهیم تا که بیایی... این روزها دنیا برایم زندان بی توئی است من که می خواستم آزادتر از مرغ مهاجر باشم... 

یک شب برای یک سال یا یک سال برای یک شب

در کهکشان راه شیری زمین بر گرد خورشید می گردد و ماهها می آیند و می رونداما ماه میهانی خدا که می شود انگار نبض ثانیه هایِ دوریش در گوش زمان تندتر می زند و تو میهمان عرش خدا می شوی و با مناجاتت نردبانی می سازی برای تعالی زمین و زمینیان اما... یک شبش افزون بر هزار ماه است که باید یک سال دغدغه داشت برای این یک شب و این یک شب باید باشی و بدانی و بفهمی برای یک سال و شاید یک عمر... یک سال نفس نفس بزنی و مراقبه کنی تا یک شب ودیعه خدائیت را پیوند زنی به سرچشمه حقیقی حیات، تا جانت و حیاتت رنگ آسمان گیرد و دوباره روح اللهی شوی... در این شب اگر صدای پای ملائک را بشنوی، اگر شمیم دلنشین واسطه های آسمانی که رنگ زمین گرفته اند را بشنوی، نهارش فجری می شود که روشن می کند عالمی را... اگر نفس نفس زدنهایت، پر و بالت را به پر و بال ملائک و روح گره زده باشد، ملکوت در آغوشت می فشارد، راضی می شوی و مطمئن، عزیزش می شوی، و نهار شب قدرت فجری می شود که می بردت تا خود کوی دوست... "والفجر"... "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی"... اگر منتهای نفس نفس زدنهایت خشنودی رسولت بوده باشد، نهار این یک شب می شود عاشورا، آخر عاشورایی نبوده و نمی شود مگر شب قدری برایش نبوده و نباشد و تو عاشورایی نمی شوی مگر چون تویی بهره ای نبرده باشد از حیات آسمانی ِ زمینی شده یِ شبِ قدری...  عاشورا نمی شود و کربلایت نمی برند و همنشین خونِ خدا نمی شوی مگر بیابی قدر انسان و ودیعه خدائیش را در حریم ملائک و روح... قَدرت را که دانستی و راضی شدی و مطمئن، آن وقت حیات بالاتر و والاتری می یابی و گاهی حیات دیگری از جنس حیاتِ علی و فاطمه و مخلَصین و صدیقین...

!!!. خدایا، تو را به مظلومیت گنجینه دار عالمِ رنج، زینب کبری، قسم، در این شبهای آسمانی، حیاتی والاتر و بالاتر و از جنس حیات انسانهای کاملت تقدیر من و مردمانم کن... آمین یا رب العالمین.

!!!. اکنون من سالهاست مبهوت و سرگردان این رازم که میانِ "کعبه، مسجد، محراب، قرآن، شب قدر، فاطمه و علی" چه خویشاوندی غریبی بر پاست...

!!!. یوسفِ زهرا بیا... آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد... شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...

نگاهی آشنا...

مبلغی را انتقال دادم  و منتظر گرفتن رسید بودم، آمد پشت سرم ایستاد، کمی مشکوک شدم،  لباسش کهنه و مندرس بود و کمی خاکی، اما نگاهش خسته و پر از فریاد و من آشنایش یافتم، کارم که تمام شد یک کارت عابر به من داد و گفت: من سواد ندارم، کارت که در عابر گذاشتم گفتم رمز، چیزی نگفت و خودش رمز را زد، پرسیدم می خواهید پول بردارید گفت نه فقط می خواهم بدانم پول به حساب آمده یا خیر، پرسیدم مانده حسابتان، گفت: چیزی نباید باشه، گفتم موجودی و قابل برداشتتان مبلغ 192,300 تومان، با برقی در چشمانش و خنده ای از شوق  که بر چهره اش روییده بود، گفت: خدا رو شکر اومده به حساب، آرام اما از صمیم قلب زمزمه کرد: "خدا خیرش بده"، گفتم می خواهید برداشت کنید، گفت: نه فقط کارت و می خوام، کارت و دادم و پرسیدم کی؟ گفت "همونی که باید" و رفت و در تاریکی شب ناپدید شد... او رفت اما من بازگشتم به سالهایی نه چندان دور، روزهایی که مردی آمد و حرفهای تازه ای می زد، از مردمی و نسلی و قشری دم می زد که سالهای سال بود در پس دیوارهای بلند و قشنگ و نقاشی شده ای به اسم سازندگی و اصلاحات و هوای تازه و دموکراسی و آزادی... به فراموشی سپرده شده بودند و بعضاً زیر دست و پای بورژواهای رانت بازِ تازه به دوران رسیده له شده بودند، از محمد و اسلامِ ناب و مهرورزی و عدالتِ اسلامی و علی و ساده زیستیش می گفت، در محله ها و مسجد های پایین شهر و مردمی ساده اما با باوری ژرف سخن از محمد و اسلام ناب محمد می گفت، از مستضعفان و کوخ نشینان سخن می راند، از تشکیل دولت اسلامی و نقشش در تکامل انقلاب اسلامی و تاثیرگذاریش بر جهان سخن می گفت... اما از علی و فاطمه و مکتبشان که گفت دلها را برد و به دل نشست و مورد قبول عامه شد و هر جا می رفت تحویلش می گرفتند و برایش نذری می دادند و اسفند دود می کردند... در قلب کفر از توحید و اسلام و محمد و علی و اهل بیت می گفت، محکم و جسورانه... بود، خوب و شجاع... می خواستیم همین گونه باشد و بماند...اما امان از روزگار... گذشت، انگار عوض شد، حرفهایش، ادبیاتش و اطرافیانش... تا که دل ماه را رنجاند، چند بار هم رنجاند و دلگیر کرد مردمانش و شاد بدخواهانش را، دیگر حرفهایش بوی سالهای قبل را نمی داد... ما هم دیگر دوستش نداشتیم، خاطرمان رنجید و شاکی شدیم از قهر بچه گانه اش، از اطرافیانش، از خودرایی هایش... از فراموشی ارادت بی ریایش به اهل بیت و سیره شان... ولی امشب نگاه زلال این مرد و دعای از صمیم قلبش مرا باز به آن سالهای نه چندان دور برد و دوباره کمی آشنایش یافتم...

!!!. گاهی آدمها چه ساده باورها و کارهای دیگران را به دادگاه می برند و به قضاوت می نشینند و حکم هم می دهند... خدا کند شریح نباشند و  اشتباه نکنند...

!!!. ماه مهمانی خدا که می شود، فرصتی می شود برای محاسبه... و چقدر سحرهای راز و نیازش دوست داشتنی است و افطاری های پر از نعمت و ناسپاسی اش گسترده...

!!!. و من اینجا همچنان دستانم مشتاقانه دراز به سوی آن سمت زندگی و چشمانم شیفته ی نگاهی آشنا از تباری نورانی و وحدانی... و تنهایی مهر می دزدم از باغ پر از مهری که باغبانش هنوز متولد نشده...

تو آمدی...

چه زود رسیدی، چه بی خبر آمدی،

هنوز نفهمیده می خوانم:

"اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ

شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعِ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفِ الْمَلائِکَةِ

وَمَعْدِنِ الْعِلْمِ، وَاَهْلِ بَیْتِ الْوَحْىِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ و آل‏مُحَمَّدٍ

الْفُلْکِ الْجارِیَةِ، فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ، یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَها، وَیَغْرَقُ‏ مَنْ تَرَکَهَا،

...

حَتّى‏ اَلْقاکَ یَوْمَ الْقِیمَةِ عَنّى‏ راضِیاً، وَ عَنْ ذُنُوبى‏ غاضِیاً، قَدْ اَوْجَبْتَ لى‏ مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ،‏

وَاَنْزَلْتَنى‏ دارَ الْقَرارِ وَمَحَلَّ الْأَخْیارِ."

که تو بی خبر آمدی، مشتاقت بودم گرچه

هنوز هوای حوصله روزهایم کثیف و شرک آلود است و تو آمدی،

تو آمدی و هنوز من در قفس نفسم سرگردانم،

جای خالیِ تو و سکوتِ سحر و دلِ بی دل شده ی شیفته ی من

چه عجیب و غریبانه بودن و آمدنت را می خواهند

که تو زمزمه دلنشینِ قرآن و دعای سحرِ سوختگان بر لب داری،

که تو بوی یاسِ سجاده یِ نمازِ دلِ شکسته می دهی،

که تو خبر ز رستگاری محرابِ مظلومیتِ همدم نیمه شبهای نخلستان می دهی،

تو آمدی تا بنمایی بر عالم و آدم حقیقتِ قدر  و قدر حقیقت را،

تو رفته بودی که بیایی و من دلتنگ رفتنت بودم

اما چرا کلیدِ خوبی و پاکی را در حدیث نفس گم کردم،

چه حس غریبی به تکاپو می دارد قلبم را در هوای آمدنت، بودنت،

و نفس نفس افتادن در تشنگی هایت و من نمی فهمم

چه پروازی می دهد جان آدمی را

صدایِ ربنای دم غروبِ دلواپسی هایِ کویر این سیاره و من نمی دانم

تو آمدی و من هنوز خاطر رفتنم بوی رفتن نمی دهد،

انگار شوق پروازم را دزدیده اند،

مگر قرار ما بهشت کوی دوست نبود،

پس من اینجا چه می کنم،

از این عروسک و نقاشی ها و مترسک ها چه می خواهم،

انگار اینجا از این همه یاس و رازقی و بابونه

چند تایی نمی شوند که نشانی دریا را بدانند، تا آسمان بارانی شود

اما چقدر من غروب کوچه و آدینه را

هی از سر صبحِ انتظار پائیدم و باران نیامد

خوب شد که تو آمدی من اما از هوای این روزهای سرد زمین می دانم

که فردا هوای آسمان سالهای انتظار بارانی است

اگر من قدرِ چون تویی بدانم و اگر خدا بخواهد...

!!!. اللهُمَّ هذا شَهْرُ رَمَضانَ الّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرآنُ هُدیً لِلنّاسِ و بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدی و الْفُرْقان... اگر بفهمیم و اگر بدانیم قدرش را و قدرِ شبِ قدرش را.... تا بیابیم رسول را و به برکت حضورش زنگارها از دل برکینم و خانه دل را خالی از غیر دوست کنیم و هجی کنیم:

"جز  تو  دگری  جای  نگیرد در دل       دل جای تو شد، جای کس دیگر نیست"

!!!. گاهی می خواهیم و نمی شود، می رویم و نمی رسیم و در انگاره مان نشدن و نرسیدن را بی مهری دوست می پنداریم... اما غافلیم و چقدر نا سپاس که پناه دوست را رنج می بینیم...

!!!. امام زمان من، یوسف زهرا، یاسِ خیسِ دنیایِ من، نبودنت بیشتر و فراتر از بودن و طاقت ماندن من در این غفلتکده است و حال زار مرا  درمانی نیست مگر بودن تو...

پنج شنبه های تنها

گاهی من احتیاج عجیبی به تو دارم

می بینی

عجیب نیست که تمام واژه ها در یک شب تاریک و سوت و کور

دستهای مرا باهجوم کلمات به بازی گرفته اند و هیچ نمی گویند...؟

من مسافرم باور کن

سالهاست در صور رفتنم دمیده اند

با من از ماندن نگو

چون سالهاست کسی در من نمازش را شکسته الله اکبر می کند

از این هجو سهو

مرا برسان به مرگ

به خراب آباد

به ری را  ری را  گفتنهای نامه های نشانی دار

به هلیا های شهرها ی دور و  متروک

بگذار با  تو از اینجا تا چاههای کوفه بیایم

چشم در چشم  ترت  بسپارم

تا ببینی  پنج شنبه هایم چقدر تنهاست!!!!!!

آنوقت آیه ای از جنس پیچک و یاس و ارغوان بگو

 هدیه  کن به پنج شنبه های مرده ام

تا  از دم مسیحائیت

زنده شود  لحظه های تنهای ینج شنبه هایم

آن وقت من می مانم و دلتگی های غروب جمعه

و تا دلتنگی های غروب جمعه ام هم خدا بزرگ است...

!!!. دلگیرم باز از این ثانیه ها، از این عادات، از این به انتظار نشستنها، به انتظار نشستن برای تو گناهی است نا بخشودنی، برای آمدنت باید دوید، باید به سر دوید، باید زلزله شد و ولوله کرد... سالهاست دل سپرده ام به آمدنت و دلگیرم از حادثه کوچه ای... مهربانِ سرزمینِ یاسمن ها، تو نیایی که تسلی می دهد قلب مجروح کوچه را...

تو نیستی و گریه می آید مرا...

بادی  وزید

برگی به زمین افتاد

دلی بارانی لرزید

اشک شوقی جاری شد

آسمان بغض کرد

اذان می گویند...

                                                  " الله اکبر "

رسولی می آید...

!!!. مولای من، من گمراه و بیقرارم تو دریابم... و خوش بحال این روزهای زمین... آرام آرام  سوم و نیمه شعبان المکرم  فرا می رسد و خدا را هزار بار سپاس که مهدی فاظمه ، وارث خون خدا را برای این روزهای سردِ زمین ذخیره کرد... و خوش بحال من که همینجا کنار رازقی هایم و در این نقطه خاکی به عالمی فخر می فروشم و  می گویم:

"میلاد پاک حسین(ع)، ثارالله و مهدی(عج)، صاحب الزمان بر عاشقان حضرتش مبارک و تهنیت باد"

!!!. یادم باشد دیگر هیچ کس نباید بفهمد که در قلبم چه می گذرد مگر خدا...

تو باز هم می آیی

بی کرانه ها سینه هاشان مالامال از آیه های تطهیر و ایمان به خدای لایزال است، آنانکه از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بودند... آنانکه ناب ترین گوهر وجودیشان را بی ذره ای چشم داشت، خالصانه پیش کش دین خدا کردند... آری، بی کرانه ها خواندنی و شنیدنی و مملو از رازند و راز بی کرانه ها را کسی خواهد گشود که طلسم شیطان که همانا ترس از مرگ است را شکسته باشد زیرا بی کرانه ها مردان خدایند و مردان حق را خوفی غیر از خدا نیست...

 

"هوالاول و الاخر"

تا ثریا

  ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین

 تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمهای خون رنگ و با آن لبخند های پنهان از پس آن کوههای بلند یا این دشت خونین که سالهاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است . تو هم باز می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه، با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای. می خواهم بگویم که بعد از تو ماندیم. ماندیم تا از ماندمان رنج بکشیم که این بار و شاید امشب سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوشهای ناتوان و سستم احساس می کنم. می خواهم بگویم بعد از تو خاک بر  سر این دنیا، دنیای بی تو را می خواستم چه؟

ادامه مطلب ...

من به خود می گیرم

غروب جمعه که می شود

تو که نمی آیی

چشمان شیعه که محو مشرق می ماند

دلِ عشاق المهدی که قرار از کف می دهد

باران که نمی بارد

رازقی ها که دق می کنند

هر که برای هر چه بغضش می ترکد

هر که دلتنگ هر که می شود

هر که برای هر چه می گرید

من به خود می گیرم...

و  هر غروب جمعه زیر آوار سهمگین انتظار،

تجسم عینی گل قاصدکیم در آغوش باد...

!!!. خدای من، خدای بزرگ و مهربان من، قصورمان را بر ما ببخشای و بخواه مهدی فاطمه بیاید که هر آنچه تو بخواهی می شود...

بی گمان، چمران صدای خدا را شنیده بود...(به بهانه اش و به یادش)

در دانشکده فنی دانشگاه تهران استعداد و توانائیهای علمی خود را به اثبات رسانید و برای ادامه راهی داشگاه برکلی آمریکا شد. در اوج قله های علم بندگی را از یاد نمی برد و علم را جز وسیله ای برای بندگی نمی دید. او قدرت علم را برای اظهار بندگی خدا و خدمت به خلق و افزودن ایمان به قدرت و اقتدار لایتناهی خداوند یگانه و بی همتا، می خواست. کدام کارنامه درخشانش را باز گوییم، که با خواندنش، سوز فقدانش، آشکارتر و سوزان تر نگردد. کدام  صفحه از زندگیش را ورق زنیم که سرشار از یاد وانم خدا نباشد... چمران انتخاب شده بود و برگزیده ای بود تا مکتب سبز علوی را عاشقانه تشریح کند. مردی از جنس آفتاب که نجواهای علی با چاه را با گوش جان شنیده بود و نخلستانش را به علم و دانش بارور ساخت. عالمانه علم می آموخت و عاشقانه بندگی می کرد. مقتدایش علی بود و چمران مریدی بود که نمی خواست در هیچ بعدی از زندگی، برای اشاعه مسلک مرادش کم گذاشته باشد. چمران بر دلش نور حق تابیده بود تاب نداشت ظلمت ظالم بر خاک خدا را ببیند، مصطفی طلایه دار آفتاب و جلوه ای از نور ربوبیت بود که بر حکومت ظلمت تاخت تا نشان ظلم و تاریکی را در این غفلتکده برچیند. چه آن زمان که در تحقیق و تدریس شب و روز برایش معنی نداشت و چه آن زمان که در سازمان امل شهر بیروت، به یاد غربت مولایش، عاشقانه می گریست و می جنگید و چه آن زمان که در جبهه غرب، دلیرانه بر لشکر نمرود و فرعون یورش می برد و نسیم حیات سبز مهر تشیع را بر زمین می پراکنید. استادی و وزارت و اعتبارات دنیایی در نگاهش پوچ می نمود و متواضعانه رو سوی محبوبش اینگونه نجوا می کرد:

"خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش های پوچ، مدفون نشوم.

خدایا! دردمندم؛ روحم از شدت درد می سوزد؛ قلبم می جوشد؛ احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد، صیحه می زند. تو مرا در بستر مرگ، آسایش بخش.

خسته شده ام؛ پیر شده ام؛ دلشکسته ام؛ ناامیدم؛ دیگر آرزویی ندارم؛ احساس می کنم که این دنیا ـ دیگر ـ جای من نیست..."

و درد مردمانش را اینگونه فریاد می کند:

"کتاب هایتان را از دوشم بردارید!

مهر قبول مدرسه را از مدارک تحصیلی ام بردارید!

ادامه مطلب ...

این روزها...

این روزها تو نیستی

این روزها تو نیستی و من کبوتر پر بسته ی قفسی هستم که می خواست بلند پروازتر از عقاب باشد و بی سرزمین تر از پرستو...

این روزها تو نیستی و هوای حوصله لحظه های بی تویی ابری است، ابرهایی که نه می بارند و نه می روند و تنها دلواپسی و دلتنگی را تلقین لحظه هایم کرده اند...

این روزها تو نیستی و بعضی خواستنی های شورانگیز زمینی آسمان را هدیه می کنند و انتظار را شیرین...

این روزها تو نیستی و چه رنجی می برند ماهی های سیاه برکه ای که می دانند قدر دریا را...

این روزها تو نیستی و من بر سجاده دلم  و میان ربنای اشکهایم تنها تو را می خواهم...

این روزها تو نیستی و زمین یتیم بی تویی است...

این روزها تو نیستی و سهم من از تو تنها مستحبی است که جوابش واجب:

" السلام علیک یا بقیه الله یا صاحب العصر والزمان"

این روزها تو نیستی و ما چه فخری می فروشیم بر عالم که خدا و رسولش نعمت ولایت علی را ارزانیمان داشت:

"الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابی طالب (علیه السلام)"


!!!. آهای مردم دنیا، شما را خوش به دنیای خود، ماییم و صبح جمعه و ندبه و هوای دلدارمان "مهدی فاطمه"...

در امتداد بالها

اشعه های تند افتاب چشمانم را به روی دنیا تار کرد. به سویش در حرکتم با دلی ناآرام که سالها پیش آرامش را در کوچه ای بی نشان جاگذاشتم و مغزی پر از افکار بی سرو سامان، که سامانش را در میان کتابها و جزوه های اساتید به خاک سپردم. گویی می روم اما تنها، جهتم به سمت اوست و دست تمنایم به سوی غیرش دراز و چشم امیدم به روی بندگانش باز... مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم اما فکرم پیش تو نیست مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم  اما دلم با تو نیست... گفتند دیگر نگران نباش و فقط برو!

پس راهی شدم، رفتم، تا شاید بیابم خودم را و باز از اول قصه شروع کنم، پس تو آغاز من باش... صدای مهماندار هواپیما، با سلام خدمت مسافرین محترم، خوشحالیم که در این پرواز در خدمت شما هسیتم. نام خلبان این پرواز: امامی، شماره پرواز: 1561، مقصد ما جَده می باشد. تا ارتفاع 32000 pa صعود خواهیم کرد، می گوید جده و من دلم می لرزد، ساعت 9:45 دقیقه صبح است. مهماندار شکلات پخش میکند، چقدر دلمان می خواست کنار پنجره باشیم. نهاد به همه یک شاخه گل رز قرمز داد که فقط تا داخل هواپیما همراهمان بود و مهمانداران آنها را نثار سطل آشغال کردند. هواپیما روی زمین فرودگاه در حرکت است و هنوز از زمین جدا نشده است. ما درست در امتداد بالها نشسته ایم. بالها نمی گذارند ما زمین را ببینیم. دوستی می گوید: به نظر تو بالها را بد جایی نساخته اند؟؟ در ردیف ما مسافری به سرفه افتاده و رنگش قرمز شده، مهمانداران در حال کمک به او هستند به گمانم آبنبات توی گلویش پریده باشد، زندگی همین است دیگر، ناگهان در حال خوردن شکلات و شیرینی به حالت مرگ می رسی... دوربینم از دستم افتاد و نگران شدم که مبادا آسیب دیده باشد، زندگی همین است دیگر، هر دارایی نگرانی به دنبال دارد... باز هواپیما دوباره اوج گرفت و حالمان بد شد، زندگی همین است دیگر، به اوج رفتن و به حال بد رسیدن!!

ادامه مطلب ...

پای بودن

پای رفتنم را از مسیرِ جاده های دوریت حذف کن

 می خواهم هم پای ماندنم باشی

نه پابه فرارِ داستانِ شیدایی ام

می خواهم هم پای بودنت باشم

نه پایه قرار و بی قراری داستان مهجوریت...

!!!. جمعه که می شود حسی عجیب درون سینه ام می جوشد آرام و بی صدا...