میهمانی

بر خم طرّه او چنگ زنم چنگ زنان          که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست

سالها دور، دورتر از سالها قبل، دورتر از دیروز، در عالم میثاق، در لوحی محفوظ، نگشاشته اندت و به میهمانی ات خواندند، دعوت، آمدن، بودن، ماندن، رفتن، نفس کشیدن، دوست داشتن و حتی دوست داشته شدن اجبار ولی در عین حال گاهی مختاری که بمانی یا بروی، باشی یا نباشی، دوست داشته باشی یا نداشته باشی، دوستت داشته باشند یا نداشته باشندت... چه میهمانی عجیب و جالبی... جالب تر و زیباتر آنجا که نبودن در این مهیمانیِ اجبار و اختیار می شود عدم، نیستی... پس چه میهمانی، هستی که می شد نیست باشد و حال که هست، خوب است که هست،  چه فرصتی و شاید چه افتخاری در این دعوت و این میهمانی و این قرعه فال... میهمانی غریبی است و غریب تر میهمانانش... بعضی ها آنقدر اشتباه اختیار کرده اند که انگار آمده اند که هم رنج بببرند و هم رنج بدهند... بعضی ها فقط امروز میمهانی را باور دارند و بهره اش می برند و غافل از فردا... بعضی ها معامله می کنند بهره ای از امروز می برند و در عوضِ رنجی بهره ای هم از فردا انگار یک جور کاسبی می کنند، بهره می  برند هم امروز میهمانی را  و هم فردای آن را...بعضی ها... بعضی ها... اما بعضی ها نه فکر بهره ای از امروز میهمانی اند و نه سودای سهمی از فردای میهمانی، نه اجبارِ آمدن و بودن رنجشان می دهد و نه در اختیار عمل غره، می خواهند ولی نه سهمی از امروز و نه بهره ای برای فردا، ، چون میزبان خواسته آمده اند و چون میزبان اوست مسروراند، دلداده میزبانند و نه در پی معامله با میزبان که اینان را عشقی است در سر و شوری در دل، از رنج ماندن لذت می برند و لذت بودن را رنج، مشتاق رفتن و دلگیر ماندن، و چه صاحبدلانی اند که در این میهمانی همه ذکرشان میزبان است و همه دنیا و میهمانی آنان داشتن چنین میزبانی است... و داشتن چنین میزبانی آنان را بس... و این بعضی های آخر چه دوست داشتنی و ستودنی و خوبند و دوست داشتنی تر و ستودنی تر و خوب تر از اینان، میزبانشان است...

!!!.

تا که چشمم باز شد دیدم که یارم رفته است
میهمانی شد به پایان و نگارم رفته است
با گل این باغ تازه انس پیدا کرده ام
گرم گل بودم که دیدم گلعذارم رفته است
بزم قرآن را به دل گرچه به دستم کاشتم
وقت محصولش که شد دیدم بهارم رفته است
دلبر من از سحر بر دیدنم مشتاق بود
آنکه بوده هر سحر چشم انتظارم رفته است

دستانی خالی اما باوری ژرف

گفته ام، بارها و بارها، در طنین تکرار نامت، در بیتابی های گاه گاه دلم، در پس بغض های مانده در  گلویم، در پس هر لبخند، گفته ام و می گویم، در میان حرفها، لابلای سطرها، پشت واژه ها، بارها و بارها... می گفتم  و می گویم و انگار کسی نمی شنود، ساده می گویم و ساده می گیرند، ساده می گذرند  و در عبور آدینه ها بی آنکه کسی بداند،  بی صدا می شکنم،رنج می برم از این همه فاصله، از این همه دوری، این همه صبوری، این همه بی توئی، تا کی... تا کی... و باز عهد می خوانم و عهد می کنم که فریاد کنم، راهی شوم، بروم تا دوردست ها، بروم تا آنسوی فراموشی زمان، تا آنجا که دیگر  این بادیه پیدا نباشد و تا آنجا که بی جواب این سؤال دیگر هرگز آزارم ندهد.... انگار همه بر دنیای بی او می نگریم و چشم بر جای خالیش می بندیم، در روزمره گی هامان گم می شویم، در عبور پر شتاب روزها فراموش می کنیم و فراموش می شویم...

سحرگاهی هوایی اش می شوم و بسان رودی که به دریا می ریزد، جوانه ای که بسوی نور می رود، پرنده ای که آغوش آسمان را آرزو می کند، ندبه انتظار می خوانم و  با دسته ای نرگسی، سر کوچه بنی هاشم بست می نشینم و در دل می گویم:" آنقدر اینجا می مانم تا بیاید، نگاهمان کند، سراغمان گیرد، به سخنی، به لبخندی، به دعایی، به اشاره ای..." و همانجا می نشیتم تا غروب ِ بیقرارِ و دلگیرِ آدینه....و انگار همه می آیند و می گذرند... اما او نمی آید...

او نمی آید و انگار نمی داند سکوت نشان رضایت نیست، آخر عمر این شب انتظار اینقدر نبود، جواب دعای عهد، زمین بی خورشید نبود، به این کوه شکوه های مانده در سینه قسم، به غم هزار و چهارصد ساله دل من قسم، نبود و نیست... انگار درد شیعه را درمانی, زخم شیعه را مرهمی و انتظار مردمانم را پایانی نبوده و نیست... "نبودن" را سطر سطر هجی می کنم و من نبودن را باور ندارم و هیچگاه نبودن را باور نخواهم کرد، نبودنت را تهمت زده اند، تو  هستی، تو باید باشی که تو امام مایی، که اگر امام نباشد، زمین اهلش را  در خود فرو می برد که امام مأمن کره ارض و نقطه پیوند زمین و آسمان است...

!!!. هر روز در خیالم پنجره ای بر بن بست این کوچه نقاشی می کنم، گل "یاس"ش را آب می دهم، و از آن پنجره، به کوچه و غم هایش و دردهایش می نگرم، بغض می شوم، سر سر اشک بر گونه هایم می دود، گلهای رازقی خشکیده، خیس ِ نم نم باران می شوند و او مسافر باران پسرکی که بغض گلویش حکایت از حرمان سالهای دور، سالهای غربت، سالهای رنج، داشت و باور ندارد که کاری از خالی دستانش ساخته نیست...

بی‌کرانه‌ها

قصه همت، بعضی صفحاتش مثل قصه خیلی های دیگر است و بعضی هایش فقط مال اوست، او هم قصه به دنیا آمدنش هر چه بود، مثل همه ما بود وقتی آمد گریست، بچه گی کرد، مدرسه رفت، حتی گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پس گردنی زد. بعضی تابستانها کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند ولی در کنکور قبول نشد بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد. او هم قهر و عشق هر دو را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. همراه شد، رفت و گریاند، تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد، راهی بود که به دل ها باز کردو عشقی که آفرید. قصه زندگی او گاهی صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت اگر به آسمان راهی نداشته باشی...

 

در مغازه بودم که پسر بزرگم آمد و گفت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»
گفتم: «نه، چه‌طور مگه؟»
گفت: «خبری از حاجی نداری؟»
گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «می‌گویند حاجی زخمی شده. »
گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده، شهید شده!. »
گفت: «از کجا این حرف را می‌زنی؟»
گفتم: «از آن‌جا که خود حاجی در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسیر شود و نه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود

از اتاق آمد بیرون، آن قدر گریه کرده بود که در چشم هایش خون افتاده بود، کنارم نشست و گفت:" امشب خدا مرا شرمنده کرد، وقتی حج رفته بودم در خانه خدا چند آرزو کردم، یکی اینکه در کشوری که نفس" امام" نیست نباشم، حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو را خواستم و دو تا پسر، برای همین هر دو بار می دانستم و مطمئن بودم خدا روی مرا زمین نمی اندازد، بعدش خواستم نه اسیر شوم و نه جانباز ، فقط وقتی از اولیاء الله شدم، همان دم شهید شوم."

 

مهدی دور و برش می پلکید، همیشه با ابراهیم غریبی می کرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود ابراهیم هم اصلا محل نمی گذاشت، همیشه وقتی می آمد مثل پروانه دور ما می چرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود، خودش می گفت:"روزی که مسئله محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است." عصبانی شدم و گفتم:" تو معلوم نیست از دیروز تا حالا چته."

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد. برگشتم در صورتش، از اشک خیس شده بود.

چند دقیقه ای می شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیفتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ کوبم کرد. نمی خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و در دلم فریاد زدم:" آن قدر نماز می خوانم و دعا می کنم که دوباره برگردی."

اما حاج ابراهیم همت دیگر هیچ وقت نه به خانه و نه به شهر و نه به زمین بر نگشت ... بال گشود و راهی آسمان شد...  چون آسمانی شده بود و لایق آسمان و آسمانی ها...

!!!. من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.... سید مرتضی آوینی... چه ستودنی و دوست داشتنی اند بی کرانه ها.... و چقدر من بی کرانه ها را دوست می دارم...

غریب ترین

ای غم انگیزترین خوشحالی، من و عشق تو و دستی خالی، دستهایم که نیاز آلوده اند همه عمر بسویت بوده اند، چشمهایم پر از خستگی اند و سرشار از نقش دلبستگی، زیبای کلام ها و  واژه های من، انتهای همه آمال و آرزوهای من، در این غربت تنهایی که راه گم کرده ام تنها تویی راهنما، یا نور، یا نور النور، یا منور النور، آرزویم تویی اما بی آنکه بخواهم آرزویم را بر باد می دهم و تو باز می مانی همچنان نزدیک، همچنان صمیمی و به مهمانی ات می خوانیم... روزگار غریبی است و دنیا از آن غریب تر و تو روی زمین غریب ترین...و من، هر که باشم، هر کجا باشم، قلبم برای تو می تپد و همیشه و همیشه دلم هوایی یاد و نام تو بوده و هست... تنها تو را می خوانم و تنها از تو کمک می خواهم... می دانم که می دانی در انتظار معشوق باشی و بدانی این لحظه ها ماندگار نیستند دردیست بزرگ... تو که می دانی...  ورای زمین و مرزهایش برایم تقدیر"ش" کن... تقدیری مبارک... و این شاید آغاز راهی باشد بس بزرگ...

!!!. باران که نمی آید... من باران می شوم برای غم دوری ها... برای دلتنگی ها... برای لحظه های انتظار... برای دلواپسی ها... خسته ام... خسته از تکرار این روزها و شب ها وقتی... تو نیستی...

غیبت پر سوال تو

دوست دارم بر بام دنیا بایستم

مغرورانه فریاد کنم

همه رنج نشسته بر روحم را

همه بغض های فروخورده ام زا

همه درد مردمانم را

و با اگاهی کلمه

"لا إله إلا الله"

و

" محمد رسول الله" را

شاید پژواک صدایم کر کند گوش شیاطین زمین را

شیاطین که کر شدند... که کور شدند

آن وقت ستاره ها هم که آسمان را بوسه دادند
و زمین که که زمان را دلداری داد
و غروب که زیبا شد

و رازقی های پشت پنجره که گل دادند

من تو را در کوچه باغی بی انتها پیدا خواهم کرد

و تو می مانی برای همیشه های من

و وقتی تو باشی

چه خواستنی و داشتنی می شود برای من

همه ی تنهائی ها و غصه های این سرزمین

انگار تو بوی یاس سجاده نمازم را می دهی

و چه شوقی می گیرد دل من وقتی تو باشی

من که هر غروب پنج شنبه را تا صبح فاصله

با حسی غریب گریسته ام

"باید" بر بام دنیا بایستم

خودخواهانه بخواهم

و شکایت کنم

ما کجای این بادیه بی نشان خود را گم کرده ایم

که اینگونه ما را از یاد برده ای...

تا شاید بشکنی این همه سکوت فاصله را

و تمام آیه های تطهیر جوانه ها را معنی کنی...

!!!. یاس ِ خیسِ دنیایِ من، بس که در کشمکش این لحظه های دلتنگ  و در غیبت پر سوال تو، درمانده شدم و به دنبال چاره ای گشتم، از حوصله همه درها و پنجره ها و همه روزن ها اخراج شده ام...

کویر...

بیابان، کویر، برهوت، آنجا که خورشید و گرمایش بیداد می کند، کویر لم یرزع که انگار خورشید به خاک چسپیده است، از آسمان مذاب می بارد و از زمین آتش، خاک تفتیده زمین بسان کوره مذاب فولاد می ماند، در بیابان اگر انسان سیرابِ سیراب هم باشد تشنگی بر او مستولی می شود و عطش انسان را به مزر جنون می کشاند، گاهی تشنگی احساس خشکی لب و دهان است که با جرعه ای آب رفع می شود، گاهی تشنگی نیاز بدن به آب است که با چند جرعه آب فرو می نشیند،
اما گاهی نیاز به آب آنقدر وجود را در بر می گیرد و تشنگی آنقدر شدید می شود  که  به جگر چنگ می‌اندازد و  قلب را می سوزاند و جان  را به آتش می کشد، در این تشنگی و عطش احساس نیاز به آب آنقدر عمیق می شود که انگار  با تمام چشمه های عالم هم سیراب نمی شوی. عطش به گونه ای بر جانت مستولی می شود که " آب"  فکر و ذکر و خیال و  همه دنیا و حتی باور هایت را تسخیر  می کند. در این عطش هر سرابی  را آب  می بینی، هر خنکی را آب می پنداری، هر حرفی را آب می شنوی، در این تشنگی و نیاز فولاد هم یارای مقابله نیست و ذوب می شود، تشنگی استوارترین اراده ها را هم به سستی می کشد، عطش، آهنین ترین ایمان ها را هم به چالش می کشد، تشنگی محکم ترین باورها را هم به بند می کشد و تسلیم می کند، عطش عمیق ترین باورها را هم تسلیم به چالش می کشد، در تشنگی و عطش نیاز به آب جسم و روح و ایمان را در بند می کند...

ادامه مطلب ...

نکند که مرا...

مولای من، نکند تو دست یاد از من شسته ای و مرا از بارگاه  عنایت  و خدمت خویش رانده ای، نکند تو مرا سهل انگار حق خویش شمردی  و از من فاصله گرفته ای، نکند تو مرا رویگردان از خویش یافته ای و از چشم محبت انداخته ای، نکند تو مرا دروغ گو شناخته ای و از خود دورم ساخته ای،  نکند نکند که مرا کفران کننده نعمت های خویش دانسته ای، نکند تو مرا با علم و اهل علم بیگانه یافته ای و به خودم واگذاشته ای، نکند تو مرا اهل غفلت دیده ای و از رحمت نومیدم کرده ای، نکند تو ردِ مرا در مجالس بطالت و بیهوده گی دیده ای و مرا با همانان وا نهاده ای، نکند تو شنیدن دعای مرا دوست نداشته ای و مرا از درگاه اجابتت رانده ای، شاید کیفر گناهان و لغزشهایم را داده ای، شاید به خاطر این همه بی شرمی مجازاتم کرده ای، اگر تو مرا ببخشی پیشینه لطف و عفو تو در بخشش گناهکاران کم نیست، چرا که خدای منُ خدای بزرگ منُ شأن کرامت تو  برتر از مجازات تقصیرکاران است، من پناهنده کرامت تو شده ام...                                                                " ابو همزه ثمالی "

مهربانان، لبیک گفتیم صدایی را که گفت: بیائید بسوی او که یکتاست و بی همتاست، پس گام برداشتیم با هر چه خستگی، با هر چه درمانده گی و آمده ایم بسویت، حال، الهی ببخش گناهانمان را و بزدای از ما زشتیهایمان را و دریاب ما را، که تو کریمی و بخشنده ای و بزرگواری...                                

" ربّنا إنّنا سَمِعْنا مُنادیاً یُنادی للإیمانِ أنْ آمِنوا بربّکم فآمنّا ربّنا فاغْفر لنا ذُنوبنا وکفّر عنّا سیّئاتِنا وتَوَفّنا مع الأبرار"

همانا آفریدیم انسان را و می دانیم آنچه را می گذرد در دلش و ما نزدیک تریم به  او از رگ گردنش، تو را خواستم و اگر نمی خواستمت اینجا نمی آمدی، تو کجا و این مهمانی بزرگ، حالا بیا سر بر شانه هایم بگذار ، اگر آنان که از درگاه من روی بر تافته اند می دانستند چقدر مشتاق آنانم هر آینه از شوق جان می سپردند...

اما من برای بدست آوردنت، دست به دامان خداگونه های زمینی می گردم  چه آنکه روی خواهش از تو را ندارم، چه آنکه بسیار خراب کرده ام، صدها بار و این بار سر افکنده، پیش پای مولای همه گل های نرگسی که می شناسم... چقدر داد، چقدر فریاد، یا مولای ادرکنی ادرکنی ادرکنی...

!!!. با همه چیزهایی که ندارم به پایت افتادم اما تو شاید با اشک به من لبخند می زنی و می دانم و باور دارم این بار قسمتم آغوش مهربان توست...

نیاز ِ بی نیازی

در گوشه ای، دور از نگاههای منفعتی، تنها نشسته و با دستانی گره زده بر زانو، چشمانی دوخته به دورترین نقطه از عالم که می شود دید، نگاهی دوخته به دورترین نقطه آسمان که می شود رفت، با دلی مضطر و مضطرب و قلبی آکنده از غم، بغضی غریب مانده در گلو، قطره ای زلال نشسته بر گونه و انگار هزار و چهارصد سال غم و رنج را بر دلش ریخته باشند، مبهوت، زانوی غم بغل کرده و همه غمهایش را سکوت کرده، بی مهری ها را سکوت کرده، ندانسته قضاوت شدن ها را سکوت کرده، انگار مرغی که بالش شکسته باشد، شکسته بال و تنها، همه آشنا اما مانده غریب، پدر هست و چقدر بودنش قوت قلب ولی عجیب احساس یتیمی می کند، مادر هست و امید دل و چقدر دوستش دارد ولی مهر مادری سیرابش نمی کند، مردمانش را دوست دارد و به آنان عشق می وروزد ولی این عشق اقنایش نمی کند، رازقی های پشت پنجره هست اما مستش نمی کند... نعمت فراوان دارد ولی انگار همه داراییش نیاز است...و چه داشتنی داشتنی تر از نیاز... خیره به دور دست ها... در دودست ها نوری هزار و چند ساله می درخشد... زمزمه ای می شنود... چقدر آشنا... چقدر دوست داشتنی... انگار سالها قبل این صدا را شنیده بود... بالی از جنس پر فرشته ها  می خواست و او فقط دست و پایی گلی عطا کرده بود و بعد "نفخت فیه من روحی"... قلبش می لرزد... بغضش می ترکد... اشکش بر گونه جاری می شود... طنین صدایی آشنا... آسمان می غرد... دریاها طوفانی می شوند...  زمین مبهوت می شود... زمان دیوانه می شود... "الرحیل..." انگار پر و بالش داده اند... پرواز می کند و راهی می شود... و چه آرام، آرام می شود... آرام ِ آرام...

!!!. چه دوست داشتنی می شود نیاز، در عین داشتن... و چه داشتنی بیشتر و بهتر از امام... که امام مأمن کره ارض است.... می دانم و دیده ام وقتی از اضطراب و دلهره، از سخن باز می مانم، تو چقدر مهربان و رؤوف می شوی و کریمانه زبانی دیگر می دهی مرا تا رنج خودم و رنج مردمانم را واگویه کنم... رنج من نیاز من است... و نیاز من امام من...و  من امام زمانم را می خواهم...

مسجود ملائک

شبه‌جزیره ای به اسم عربستان یا همان جزیرة‌العرب، بزرگ‌ترین شبه‌جزیرة جهان و قرارگرفته در منتهی‌علیه جنوب غربی آسیا و از سه طرف به دریا محدود، سرزمینی خشک و گرم و سوزان با بهره کمی از آب. ساکنش عرب بادیه که خود را در نظامی قبیله‌ای گنجانده است، تابع نظم و مقررات و تسلیم در برابر دیگران نیست. فردی است خود بین و متکبر و آزاد و رها از قید و بندهای اجتماعی و باید و نبایدهای آمرانه، صاحب تعصبی شدید بر قبیله و خاندان خود.  فرزندان صحراهای عربستان در هوای خشک و بیابان‌های سوزان در زیر خیمه و در جمع قبیلة خود رشد می کند و می‌آموزد که نسب تعیین‌کننده ترین امر در زندگی اوست. در جنگ‌ها و غارت‌ها و لشگرکشی‌ها، آنچه که برای او تعیین کنندة حق و باطل است، پیوندهای خانوادگی است. در مجموع عصبیت شدید بر فکر و اراده اعراب جاهلی با تعبیر قرآنیش " حمیه الجاهلیه "سایه افکنده بود. زن کالایی بود جزء دارایی‌های پدر یا شوهر، قابل خرید و فروش و محروم از حقوق اجتماعی، مانند حق ارث. زن را در عداد لوازم و اثاث زندگی در نظر می‌گرفتند و در سایة این عقیده بود که می‌گفتند:" ان امهات الناس اوعیه".

هر امتی، امت‏پس از خود را به آمدنش مژده داد. نسل به نسل از حضرت آدم تاپدر بزرگوارش، هر پدری او را به پدر دیگر تحویل داد اصل و نسبش به ناپاکی آمیخته نشد و ولادتش در بهترین طایفه، گرامی‏ترین نواده "بنی‏هاشم"، شریف‏ترین قبیله "فاطمه مخزومیه" و محفوظترین شکم باردار "آمنه دختر وهب" و امانت دارترین دامن بود.

ادامه مطلب ...

رودها و قطره ها...

ساری در زمستان بر سپیداری بلند

سر دهد گر نغمه آزاده گی

جویباران، چشمه ساران، جاودان

واژه ی آزاده گی معنا کنند

همزمان با همدلیِ قطره ها

جان بگیرد قطره بی جان و سرد

از کنار تخته سنگِ سنگدل

آبشار خشم را بر پا کنند

از فراز کوههای بی شمار

وز نشیب دره های مرگبار

رودها با التهاب و تاب و تب

صخره ای دربند را رسوا کنند

رود اگر ماند کناری در سکوت

می شود مرداب آبی در رکود

رودها با بی قراری جاریند

تا زمین مرده را احیا کنند

رودها با دشت چون آئینه اند

با صفا و صادق و بی کینه اند

چون بروبند از سر کوهها غبار

سبزپوشان دامن صحرا کنند

از زبان رودها همچون سرود

قطره ها گویند با ما در نهان

قطره ها گر جمع گردند بی گمان

می توانند کار یک دریا کنند

گر خورشید باشد در قلب قطره ها

مقصد می شود صدره المنتهی

گاهی قطره هایی کم شمار

اقیانوسی از عشق و وفا بر پا کنند

!!!. گاهی از کنار ساده هایی به سادگی می گذریم و نمی فهمیم که شاید بزرگترین معلمان اخلاق زندگیمان باشند... شاید نشانه ای باشند برای یافتن راهی، سطری، نشانی...

آدینه ها...

آدینه ای دیگر هم گذشت، صبحش را ندبه کردیم و غروبش را آل یاسین،

عصر جمعه، پدر هست، مادر هم هست، خواهر و برادرها هم هستند، ماه هم هست، رازقی ها هم گل داده اند،  همه هستند،

و چقدر خوبند و چقدر خوب است که هستند،

خدا را هزار بار سپاس

همه هستند اما تو نیستی

تو نیستی...

دلمان ترکید اقا

نفسمان بند آمد در این هوای مه گرفته ی مصلحت و ریا و فتنه

"السّلام علیک یا اباعبدالله و عَلی الارواح الّتی حلّت بفنائک"

امام عشق را سلام دادم تا "صمصام المنتقم" بودنت را یادآور باشم  برای دل صبور زینب،

 برای دل خودم، برای نیامدنت،

برای همه قصه ی غصه های بنی هاشم،

برای تسلای دل همه شیفتگان حضرتش، برای این روزهای زمین...

کجایی مولا، این رووزها حرفهای مصلحتی جان به لبمان کرده...

به تنگ آمده ایم از این همه مصلحت...

گلایه نمی کنم ولی شاکیم مولا شاکیم...

به اندازه همه تاریخ دلتنگت شده ایم مولا غم دل با که بگوییم...

دل آوارۀ من، خانه به دوشِ یار است
ای حرم با من دلخسته بگو، یار کجاست؟

حاجیان در عرفاتند و ز هم می‌پرسند
حاجی فاطمه کو؟ رهبر احرار، کجاست؟

!!!. در این سیاره رنج انگار خدا،  مادر را آفرید تا انسان قدر مهر را و دنیای امر را  تا انسان قدر هجرت را و مهدی فاطمه را در پس پرده غیب، تا انسان قدر امام را، هم بداند و هم بفهمد...

عقل و عشق

عقل گفت: کنج عافیت و سلامت را رها کردن و گام در راهی چنین پر مخاطره نهادن شرط مصلحت نیست، عشق بانگ برآورد: "الرحیل"، که دنیا خانه فناست و به هیچکس وفا نمی کند و چون طوفان ابتلائات برخیزد خانه سست بنیاد عافیت را در هم می پیچد و ویران می کند، زمین سیاره رنجی است که جز اهل صبر و رضا در آن مأمنی نمی جویند...

عقل گفت: اکنون زمان مبارزه و جنگ و جهاد است و در جنین عرصه ای سخن از عشق و محبت گفتن خطاست، عشق پرسید: چیست که تو را از دیار مألوف و خانه امن بیرون کشانده و  در کوه و بیابان در زیر تازیانه سرما و گرما، در دامن رنج و خطر افکنده است، درنگ نکردم و برخاستم  و در هیاهوی نبرد و در میان غرش سلاح ها به دامن عشق درآویختم و فرشتگان که تاب تماشای نور عشق نداشتند در پس حجاب عقل پنهان شدند....

مردان خدا را سزاوار نیست که سرو سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند، مگر نه اینکه کمال ایمان در هجرت و جهاد در راه خداست، هجرت، بریدن از خانه و شهر و دیار و زن و فرزند و هر آنچه آدمی را اسیر و زمین گیر می کند و جهاد دل کندن از خویش است، یعنی آخرین حجابی که میان بنده و محبوب حائل می شود،  آنکه هنوز اسیر تعلقات و  دلبسته عادات است کجا می تواند بال در فضای عالم قدس بگشاید...

!!!. چقدر صدایش، قلمش، افکارش و دنیایش ستودنی و دوست داشتنی است... مردی آسمانی و از اهالی آسمان... سید شهیدان اهل قلم... و چقدر دوستش می دارم...

کسی چه می داند...

گفت کجاست ؟

...

در دلم گفتم

نمی دانم کجا
مگر فرقی هم می کند کجا ؟
گاهی میان ربنای  قنوت یک دل خسته
گاه در ذکر "ارحم الراحمین" سه شنبه ها

گاه در هوای غروبهای غریب جمکران

گاه در زمزمه "این الطالب..."  ندبه صبح جمعه ها

گاه در ذکر "یا غایه آمال..." کمیل علی

گاه در"ام الیجیب..." دل یک مظطر

گاه در چشمان دوخته شده به در یک  مادر

گاه در نگاه معصومانه کودکی یتیم میان عابران

گاه در مهربانی دست بخششی به مستمندی

و گاه در قطره اشکی، در نیمه شبی، نشسته بر گونه ای
از کجا معلوم ، شاید گاه گاهی هم بین دل گویه ها و واگویه های من و تو ...
کسی چه می داند

شاید  هم در دور دست ترین نقطه ی دنیا
از نردبان اشکهای ندامت یک انسان

دزدکی و دور از چشم همه به زمین می آید
تا دوباره
محبت را ، عشق را،  ایمان را
و تمام سرمایه های عظیم از دست رفته آدمی را

به ما ارزانی کند

کسی چه می داند...

!!!. انگار شد جوابی برای سوال امروز یک همکلاسی... راستی شاعری می گفت: 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

 

مظلومةٌ وحیدة

مهربانِ غریبِ دریایِ دلدادگیم، تو که نامت ذکر لبم شده... هر دم تو را می خوانم... نامت را فریاد می زنم... قنوت هر نمازم دعای سلامتی توست... صبح جمعه به شوق ندبه تو بیدار می شوم... دلم برای دلتنگی های غروب جمعه های بی توئی دلتنگی می کند اما انگار این کوه ها و کویر ها... این نامردمی ها... این فاصله ها... این گم شدنها... این عصیان ها... نمی گذراند بشنوی صدایم را و من که می فهمم تو را... چشمان پاکت را... اشک های پاکترت را... در دلم حرفهایی است ناگفته برای تو  و در گلویم حرفهایی بغض شده از غم های تو... می دانی: "در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت، در آن صحرای عطشناک، بانویی به  اندازه تمام عمرش پیاده رفت و حرفی از عطش نزد و کلامی از تشنگی نگفت، چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر گریست، چقدر زمین خورد، چقدر دلداری داد، چقدر بچه در آغوش گرفت، چقدر فرا رفت، چقدر فرود آمد، غریب بود،  کجایی بود این زن، چه دلی، چه چشمانی، چه صولتی، چه جبروتی، چه فخری، چه شکوهی، چه صبری، چه رضایتی... می گویند هنگام شهادت فرزندان خود پا از خیمه بیرون نگذاشت تا مبادا هدیه اش به پیشگاه برادر رنگ منت پذیرد... "زینب(س)"، اسمش را که می شنوم انگار با عرش خدا طرف شده ام..." نامش و یادش را نجوا کردم  برای خودم تا یادم باشد آن  همه غربت، آن همه مظلومیت، آن همه تنهایی، آن همه صبوری و آن همه رنج را چون می دانم که تو یادت نمی رود که خود گفته ای:" اگر روزگار وقت زندگی مرا از تو به تأخیر انداخت و یاری و نصرت تو در کربلا و در روز عاشورا نصیب من نشد، اینک من هر آینه صبح و شام به یاد مصیبتهای تو ندبه می کنم و به جای اشک بر تو خون می گریم..." مولای من، چشمانم به سوی توست... قلبم از آن توست... و باورهایم برای توست... یوسف زهرا، لحظه ها را به عشق تو زنده ام و بر خود می بالم از این عشق و فخر می فروشم به عالمیان از این عشق... راستی این روزها در زمین و در خاورش حادثه ای در راه است...  انگار بوی آمدنت می آید...

!!!. و خدای من، خدای بزرگ من، تو که همیشه دلم در پناه نام و یاد تو آرام گرفته و می گیرد...  شب انتظارِ زمین و زمینیان را سحر کن.... و برایم هجی کن... که کسی بیدار می شود... و کسی می فهمد... و کسی دانا می شود...

مسافر باران...

مادر بزرگم می گفت در این دنیا هر کس گمشده ای دارد و تا دنیا دنیاست آدمها یند و گمشده هاشان و همیشه به دنبال گمشدهاشان می گردند. می گفت بعضی ها می مانند تا گمشده شان آنها را پیدا کند. بعضی ها هم بار سفر می بندند و به دنبال گمشده شان راهی سفر می شوند،  بسان پرنده ای مهاجر، از شهری به شهر دیگر  و حتی از خویش هجرت می کنند... راهی می شوند و می روند... من هم مشتاقم به سفر ولی من که تو را گم نکرده ام همیشه بوده ای فقط چون کمی به زمین دچار شده ام، تو را کمتر دیده ام... زمینی شده ام...  انگار تقصیر زمین است، انگار از اول تقصیر زمین بوده... هم زمین ، هم آدم و هم حوا... من ملک بودم و در آغوش گرم ِخدا و خلد برین جایم بود... چرا آدم آورد در این دیر خراب آبادم... مگر اشرف مخلوقات نبودم... مگر فرشته گان سجده ام نکردند... نه شاید من نمی فهمم... شاید... اصلاً من همیشه نمی فهمم!... من همیشه غافلم... تو همیشه بر سرم چتر می گیری و من غافلم از تو...تو همیشه نگران من بوده ای و من نگران غیر... من همیشه کودک سر به هوای تو بوده ام، بی آنکه یادم باشد پلک زدنهایم را هم مدیون توام، بی آنکه حواسم باشد چتری که بر سرم گرفته ای از جنس پاره های قلبت است... مهربان تر از مادر...  اشک هایم را ببین و باور کن شرمنده ی توام ... من تو را گم کرده ام ولی نشانی هایت را می دانم...  در زمین بوده اند ولی زمینی نشدند.... یادمان داده اند که ماندن هم در رفتن است... باید سفر کنم... چون خراباتیان از خویش به لاهوت، به  آنجا که خاک از جنس پر فرشتگان است و آفتاب... باید سفر کنم... از شیفتگی و حیرت ِخاک به کهکشان خزاین  غیبِ زمین و آسمانها...

راستی:

     "گفته بودی که :
             چرا محو تماشای منی ؟
                       
وآنچنان مات، که یکدم، مژه بر هم نزنی !
                                            مژه بر هم نزنم
                                                     
تا که ز دستم نرود...
                                                                    
ناز چشم تو، بقدر مژه بر هم زدنی"

 

!!!. یادش بخیر معلم شهید می گفت:"این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. و چاره دیگری پیدا نیست و من "چنین کردم" اما "چنین نبودم" و این دوگانگی مرا رنج می داد. مرا همواره دو نیمه می کرد. نیمی بودنم، نیمی زیستنم و من در میانه نمی دانستم کدامینم؟!»" و چه زیبا رفتن را تصویر می کند آنجا که انگار روحش  از "آنجا" هبوط کرده و واگویه می کند:"چه شورانگیز و جانبخش است "اینجا نبودن"...."