آدمها...

گاهی می شود آدمها را از روی گفتار و رفتار و کردارشان شناخت... گاهی از نقل قول دیگران البته اگر بی غرض باشد... گاهی از روی خاطره هاشان... و گاهی می شود آدمها و باورهاشان را از قلم هاشان شناخت و چه راویی راستگوتر از قلم...

در انبوه رسانه های دیجیتال و کاغذی امروز گذارم به هفته نامه ای چند صفحه ای اما در نوع خود جالب با اسم "کاشف" افتاد، اولین مطلب در اولین صفحه اش با نام "رایحه شباهت" زیبا و دلنشین اقتاد... روایتی بود از مردی خدایی، ساده، اما عجیب بر دلم نشست... نویسنده آشنا بود، هم خودش و هم قلمش که ستودنی است (اما تصویرسازیهایش ستودنی تر)...او را می شناختم و قبل تر ها او را رازقی یافته بودم و مستعد بی کرانه شدن شاید... 

هوالعزیز

"رایحه شباهت"

"سال ها پیش در یکی از کتاب فروشی های میدان انقلاب کتابی را ورق می زدم. دقیقا یادم نیست چه کتابی بود اما دو چیز از آن را به یاد دارم، یکی نویسنده که مرحوم علامه عسکری بود و دیگر صفحه اول آن کتاب را که علامه بزرگوار به مادر عزیزشان خدیجه (س) تقدیم کرده بود. دلم یک جوری شد، آنقدر از این کار خوشم آمد و آنقدر احساس محبت به نویسنده اثر و جناب خدیجه (س) کردم که حرارت این عشق را تا الان هم احساس می کنم. بعدها که حضرت علامه مرحوم شده بودند در محضر یکی از شاگردانشان نکته ای مرتبط با این ماجرا شنیدم که حالِ منِ کم جنبه و ندید بدید را بیشتر منقلب کرد. ایشان نقل می کرد که حضرت علامه خودشان این اواخر نقل کرده بودند که در اوان جوانی و در سال اول بلوغ، روی پیشانی خود نوشته بودند وقف، و تا این زمان که اواخر عمرشان بوده به احکام وقف پایبند بوده اند. فکرش را بکن یعنی مال خودش نبوده و از خودش استفاده شخصی نمی کرده... این نقل خاطره مرا یاد آن کتاب و آن نوشته ای انداخت که پیش از این عرض کردم و عطر مادرمان خدیجه(س) را از این رفتار استشمام کردم. بعد به روایتی برخورد کردم که این روایت عطر این بانوی بزرگوار را برایم بیشتر تداعی کرد. آنقدر بیشتر که ماجرای تعریف شده و نتیجه اش را به اندازه قطره ای در مقابل اقیانوس است و آن روایتی است که از امام حسن مجتبی (ع) شنیدم. روایتی که در ذیل سوره مبارکه انفطار و در توضیح آیه"ما شائ رکبک" فرمود: امیرالمومنین(ع) شبیه ترین افراد به رسول خدا(ص) بودند و امام حسین (ع) شبیه ترین افراد به فاطمه(سلام الله علیها) هستند و من شبیه ترین افراد به خدیجه کبری(س) هستم. جانم به فدای کریم اهل بیت و مادر عزیزش که چقدر به هم شباهت دارند."

"ک. رجبعلی"

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، چشم به راهیم تا که بیایی و لبریزمان کنی از بودن، از شمیم دلنشین علی و روح عدالت جوئی و بندگیش... چشم به راهیم تا که بیایی... این روزها دنیا برایم زندان بی توئی است من که می خواستم آزادتر از مرغ مهاجر باشم... 

یک شب برای یک سال یا یک سال برای یک شب

در کهکشان راه شیری زمین بر گرد خورشید می گردد و ماهها می آیند و می رونداما ماه میهانی خدا که می شود انگار نبض ثانیه هایِ دوریش در گوش زمان تندتر می زند و تو میهمان عرش خدا می شوی و با مناجاتت نردبانی می سازی برای تعالی زمین و زمینیان اما... یک شبش افزون بر هزار ماه است که باید یک سال دغدغه داشت برای این یک شب و این یک شب باید باشی و بدانی و بفهمی برای یک سال و شاید یک عمر... یک سال نفس نفس بزنی و مراقبه کنی تا یک شب ودیعه خدائیت را پیوند زنی به سرچشمه حقیقی حیات، تا جانت و حیاتت رنگ آسمان گیرد و دوباره روح اللهی شوی... در این شب اگر صدای پای ملائک را بشنوی، اگر شمیم دلنشین واسطه های آسمانی که رنگ زمین گرفته اند را بشنوی، نهارش فجری می شود که روشن می کند عالمی را... اگر نفس نفس زدنهایت، پر و بالت را به پر و بال ملائک و روح گره زده باشد، ملکوت در آغوشت می فشارد، راضی می شوی و مطمئن، عزیزش می شوی، و نهار شب قدرت فجری می شود که می بردت تا خود کوی دوست... "والفجر"... "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی"... اگر منتهای نفس نفس زدنهایت خشنودی رسولت بوده باشد، نهار این یک شب می شود عاشورا، آخر عاشورایی نبوده و نمی شود مگر شب قدری برایش نبوده و نباشد و تو عاشورایی نمی شوی مگر چون تویی بهره ای نبرده باشد از حیات آسمانی ِ زمینی شده یِ شبِ قدری...  عاشورا نمی شود و کربلایت نمی برند و همنشین خونِ خدا نمی شوی مگر بیابی قدر انسان و ودیعه خدائیش را در حریم ملائک و روح... قَدرت را که دانستی و راضی شدی و مطمئن، آن وقت حیات بالاتر و والاتری می یابی و گاهی حیات دیگری از جنس حیاتِ علی و فاطمه و مخلَصین و صدیقین...

!!!. خدایا، تو را به مظلومیت گنجینه دار عالمِ رنج، زینب کبری، قسم، در این شبهای آسمانی، حیاتی والاتر و بالاتر و از جنس حیات انسانهای کاملت تقدیر من و مردمانم کن... آمین یا رب العالمین.

!!!. اکنون من سالهاست مبهوت و سرگردان این رازم که میانِ "کعبه، مسجد، محراب، قرآن، شب قدر، فاطمه و علی" چه خویشاوندی غریبی بر پاست...

!!!. یوسفِ زهرا بیا... آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد... شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...

نگاهی آشنا...

مبلغی را انتقال دادم  و منتظر گرفتن رسید بودم، آمد پشت سرم ایستاد، کمی مشکوک شدم،  لباسش کهنه و مندرس بود و کمی خاکی، اما نگاهش خسته و پر از فریاد و من آشنایش یافتم، کارم که تمام شد یک کارت عابر به من داد و گفت: من سواد ندارم، کارت که در عابر گذاشتم گفتم رمز، چیزی نگفت و خودش رمز را زد، پرسیدم می خواهید پول بردارید گفت نه فقط می خواهم بدانم پول به حساب آمده یا خیر، پرسیدم مانده حسابتان، گفت: چیزی نباید باشه، گفتم موجودی و قابل برداشتتان مبلغ 192,300 تومان، با برقی در چشمانش و خنده ای از شوق  که بر چهره اش روییده بود، گفت: خدا رو شکر اومده به حساب، آرام اما از صمیم قلب زمزمه کرد: "خدا خیرش بده"، گفتم می خواهید برداشت کنید، گفت: نه فقط کارت و می خوام، کارت و دادم و پرسیدم کی؟ گفت "همونی که باید" و رفت و در تاریکی شب ناپدید شد... او رفت اما من بازگشتم به سالهایی نه چندان دور، روزهایی که مردی آمد و حرفهای تازه ای می زد، از مردمی و نسلی و قشری دم می زد که سالهای سال بود در پس دیوارهای بلند و قشنگ و نقاشی شده ای به اسم سازندگی و اصلاحات و هوای تازه و دموکراسی و آزادی... به فراموشی سپرده شده بودند و بعضاً زیر دست و پای بورژواهای رانت بازِ تازه به دوران رسیده له شده بودند، از محمد و اسلامِ ناب و مهرورزی و عدالتِ اسلامی و علی و ساده زیستیش می گفت، در محله ها و مسجد های پایین شهر و مردمی ساده اما با باوری ژرف سخن از محمد و اسلام ناب محمد می گفت، از مستضعفان و کوخ نشینان سخن می راند، از تشکیل دولت اسلامی و نقشش در تکامل انقلاب اسلامی و تاثیرگذاریش بر جهان سخن می گفت... اما از علی و فاطمه و مکتبشان که گفت دلها را برد و به دل نشست و مورد قبول عامه شد و هر جا می رفت تحویلش می گرفتند و برایش نذری می دادند و اسفند دود می کردند... در قلب کفر از توحید و اسلام و محمد و علی و اهل بیت می گفت، محکم و جسورانه... بود، خوب و شجاع... می خواستیم همین گونه باشد و بماند...اما امان از روزگار... گذشت، انگار عوض شد، حرفهایش، ادبیاتش و اطرافیانش... تا که دل ماه را رنجاند، چند بار هم رنجاند و دلگیر کرد مردمانش و شاد بدخواهانش را، دیگر حرفهایش بوی سالهای قبل را نمی داد... ما هم دیگر دوستش نداشتیم، خاطرمان رنجید و شاکی شدیم از قهر بچه گانه اش، از اطرافیانش، از خودرایی هایش... از فراموشی ارادت بی ریایش به اهل بیت و سیره شان... ولی امشب نگاه زلال این مرد و دعای از صمیم قلبش مرا باز به آن سالهای نه چندان دور برد و دوباره کمی آشنایش یافتم...

!!!. گاهی آدمها چه ساده باورها و کارهای دیگران را به دادگاه می برند و به قضاوت می نشینند و حکم هم می دهند... خدا کند شریح نباشند و  اشتباه نکنند...

!!!. ماه مهمانی خدا که می شود، فرصتی می شود برای محاسبه... و چقدر سحرهای راز و نیازش دوست داشتنی است و افطاری های پر از نعمت و ناسپاسی اش گسترده...

!!!. و من اینجا همچنان دستانم مشتاقانه دراز به سوی آن سمت زندگی و چشمانم شیفته ی نگاهی آشنا از تباری نورانی و وحدانی... و تنهایی مهر می دزدم از باغ پر از مهری که باغبانش هنوز متولد نشده...

تو آمدی...

چه زود رسیدی، چه بی خبر آمدی،

هنوز نفهمیده می خوانم:

"اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ

شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعِ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفِ الْمَلائِکَةِ

وَمَعْدِنِ الْعِلْمِ، وَاَهْلِ بَیْتِ الْوَحْىِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ و آل‏مُحَمَّدٍ

الْفُلْکِ الْجارِیَةِ، فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ، یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَها، وَیَغْرَقُ‏ مَنْ تَرَکَهَا،

...

حَتّى‏ اَلْقاکَ یَوْمَ الْقِیمَةِ عَنّى‏ راضِیاً، وَ عَنْ ذُنُوبى‏ غاضِیاً، قَدْ اَوْجَبْتَ لى‏ مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ،‏

وَاَنْزَلْتَنى‏ دارَ الْقَرارِ وَمَحَلَّ الْأَخْیارِ."

که تو بی خبر آمدی، مشتاقت بودم گرچه

هنوز هوای حوصله روزهایم کثیف و شرک آلود است و تو آمدی،

تو آمدی و هنوز من در قفس نفسم سرگردانم،

جای خالیِ تو و سکوتِ سحر و دلِ بی دل شده ی شیفته ی من

چه عجیب و غریبانه بودن و آمدنت را می خواهند

که تو زمزمه دلنشینِ قرآن و دعای سحرِ سوختگان بر لب داری،

که تو بوی یاسِ سجاده یِ نمازِ دلِ شکسته می دهی،

که تو خبر ز رستگاری محرابِ مظلومیتِ همدم نیمه شبهای نخلستان می دهی،

تو آمدی تا بنمایی بر عالم و آدم حقیقتِ قدر  و قدر حقیقت را،

تو رفته بودی که بیایی و من دلتنگ رفتنت بودم

اما چرا کلیدِ خوبی و پاکی را در حدیث نفس گم کردم،

چه حس غریبی به تکاپو می دارد قلبم را در هوای آمدنت، بودنت،

و نفس نفس افتادن در تشنگی هایت و من نمی فهمم

چه پروازی می دهد جان آدمی را

صدایِ ربنای دم غروبِ دلواپسی هایِ کویر این سیاره و من نمی دانم

تو آمدی و من هنوز خاطر رفتنم بوی رفتن نمی دهد،

انگار شوق پروازم را دزدیده اند،

مگر قرار ما بهشت کوی دوست نبود،

پس من اینجا چه می کنم،

از این عروسک و نقاشی ها و مترسک ها چه می خواهم،

انگار اینجا از این همه یاس و رازقی و بابونه

چند تایی نمی شوند که نشانی دریا را بدانند، تا آسمان بارانی شود

اما چقدر من غروب کوچه و آدینه را

هی از سر صبحِ انتظار پائیدم و باران نیامد

خوب شد که تو آمدی من اما از هوای این روزهای سرد زمین می دانم

که فردا هوای آسمان سالهای انتظار بارانی است

اگر من قدرِ چون تویی بدانم و اگر خدا بخواهد...

!!!. اللهُمَّ هذا شَهْرُ رَمَضانَ الّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرآنُ هُدیً لِلنّاسِ و بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدی و الْفُرْقان... اگر بفهمیم و اگر بدانیم قدرش را و قدرِ شبِ قدرش را.... تا بیابیم رسول را و به برکت حضورش زنگارها از دل برکینم و خانه دل را خالی از غیر دوست کنیم و هجی کنیم:

"جز  تو  دگری  جای  نگیرد در دل       دل جای تو شد، جای کس دیگر نیست"

!!!. گاهی می خواهیم و نمی شود، می رویم و نمی رسیم و در انگاره مان نشدن و نرسیدن را بی مهری دوست می پنداریم... اما غافلیم و چقدر نا سپاس که پناه دوست را رنج می بینیم...

!!!. امام زمان من، یوسف زهرا، یاسِ خیسِ دنیایِ من، نبودنت بیشتر و فراتر از بودن و طاقت ماندن من در این غفلتکده است و حال زار مرا  درمانی نیست مگر بودن تو...

فناگری آشنا

باد را دیدم که سهمگینانه می وزید، گفتم:

ای باد چنین خرامان به کجا می شتابی؟

بمان و خستگی این همه ولگردی (دربه دری) را از تن به در کن؛

مغرور و پرمدعا چنان ویرانگر می وزی که گویی هیچ کس را یارای مقابله با تو نیست؛

باد با کبر پاسخ داد: آری، منم، همان نسیم دلنواز، همان طوفان سهمگین، همان دلبر هزار چهره ی قدر؛

گفتم ای باد از چه برخورد می بالی؟

پاسخ گفت: از قدرتم، از هیبتم

گفتم: از کدام هیبت و کدام قدرت سخن می گویی؟

گفت: من در لباس نسیم بهاری، نوازشگر می آیم و به زیبایی غنچه ی فرو بسته را گره گشایی کرده به کمال زندگی اش می رسانم

چنان که چشم هر رهگذر را به سویش متوجه می سازم اما همینکه گل به اوج خودنمایی خود رسید به آسانی پرپرش می سازم بی آنکه خود بداند چگونه به این زوال رسید...

من طالبان اوج را در یک لحظه به فرش می زنم؛

ادامه مطلب ...

تو باز هم می آیی

بی کرانه ها سینه هاشان مالامال از آیه های تطهیر و ایمان به خدای لایزال است، آنانکه از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بودند... آنانکه ناب ترین گوهر وجودیشان را بی ذره ای چشم داشت، خالصانه پیش کش دین خدا کردند... آری، بی کرانه ها خواندنی و شنیدنی و مملو از رازند و راز بی کرانه ها را کسی خواهد گشود که طلسم شیطان که همانا ترس از مرگ است را شکسته باشد زیرا بی کرانه ها مردان خدایند و مردان حق را خوفی غیر از خدا نیست...

 

"هوالاول و الاخر"

تا ثریا

  ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین

 تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمهای خون رنگ و با آن لبخند های پنهان از پس آن کوههای بلند یا این دشت خونین که سالهاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است . تو هم باز می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه، با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای. می خواهم بگویم که بعد از تو ماندیم. ماندیم تا از ماندمان رنج بکشیم که این بار و شاید امشب سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوشهای ناتوان و سستم احساس می کنم. می خواهم بگویم بعد از تو خاک بر  سر این دنیا، دنیای بی تو را می خواستم چه؟

ادامه مطلب ...

بی گمان، چمران صدای خدا را شنیده بود...(به بهانه اش و به یادش)

در دانشکده فنی دانشگاه تهران استعداد و توانائیهای علمی خود را به اثبات رسانید و برای ادامه راهی داشگاه برکلی آمریکا شد. در اوج قله های علم بندگی را از یاد نمی برد و علم را جز وسیله ای برای بندگی نمی دید. او قدرت علم را برای اظهار بندگی خدا و خدمت به خلق و افزودن ایمان به قدرت و اقتدار لایتناهی خداوند یگانه و بی همتا، می خواست. کدام کارنامه درخشانش را باز گوییم، که با خواندنش، سوز فقدانش، آشکارتر و سوزان تر نگردد. کدام  صفحه از زندگیش را ورق زنیم که سرشار از یاد وانم خدا نباشد... چمران انتخاب شده بود و برگزیده ای بود تا مکتب سبز علوی را عاشقانه تشریح کند. مردی از جنس آفتاب که نجواهای علی با چاه را با گوش جان شنیده بود و نخلستانش را به علم و دانش بارور ساخت. عالمانه علم می آموخت و عاشقانه بندگی می کرد. مقتدایش علی بود و چمران مریدی بود که نمی خواست در هیچ بعدی از زندگی، برای اشاعه مسلک مرادش کم گذاشته باشد. چمران بر دلش نور حق تابیده بود تاب نداشت ظلمت ظالم بر خاک خدا را ببیند، مصطفی طلایه دار آفتاب و جلوه ای از نور ربوبیت بود که بر حکومت ظلمت تاخت تا نشان ظلم و تاریکی را در این غفلتکده برچیند. چه آن زمان که در تحقیق و تدریس شب و روز برایش معنی نداشت و چه آن زمان که در سازمان امل شهر بیروت، به یاد غربت مولایش، عاشقانه می گریست و می جنگید و چه آن زمان که در جبهه غرب، دلیرانه بر لشکر نمرود و فرعون یورش می برد و نسیم حیات سبز مهر تشیع را بر زمین می پراکنید. استادی و وزارت و اعتبارات دنیایی در نگاهش پوچ می نمود و متواضعانه رو سوی محبوبش اینگونه نجوا می کرد:

"خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش های پوچ، مدفون نشوم.

خدایا! دردمندم؛ روحم از شدت درد می سوزد؛ قلبم می جوشد؛ احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد، صیحه می زند. تو مرا در بستر مرگ، آسایش بخش.

خسته شده ام؛ پیر شده ام؛ دلشکسته ام؛ ناامیدم؛ دیگر آرزویی ندارم؛ احساس می کنم که این دنیا ـ دیگر ـ جای من نیست..."

و درد مردمانش را اینگونه فریاد می کند:

"کتاب هایتان را از دوشم بردارید!

مهر قبول مدرسه را از مدارک تحصیلی ام بردارید!

ادامه مطلب ...

نقطه

نقطه ها را بگذارید، قصه تمام شده است، قصه با هجوم یک خیال تمام شده است. قصه با لالای های یک احساس شکسته تمام شده است. 

تا کی تمام مردم را به بازی بگیرم؟ 

نه، لحظه ای صبر کن، مثل اینکه اشتباه کردم، نقطه را نگذار؛ خوب گوش کن! 

پشت قدم های چه کسی قرار است نقطه باران شود وقتی کوچه در اسارت غربت سرد بیابان است؟ وقتی انزوا از نگاه معصوم کوچه مان می گذرد، وقتی حتی در حیاتمان نیامده مردود وهم ثانیه های آهنی می شود؟ 

آری گاهی اشتباه کردم، نقطه را نگذار! آخر غصه ام در مقدمه جا مانده، یا، شاید هم بی مقدمه جامانده. 

پریوش کوه پیما

شمر همین آل خلیفه است

مختار!

راهی نمانده است

همین امشب

از سریال بیرون بزن

پیش از آن که شمر و سنان کاری کنند

با کمک سازمان ملل

بیرون بزن

با همین کیان ایرانی و همین ایرانیان

که نشسته اند پای گیرنده هایشان

و با همین شمشیرها

که در دست فرزندان مالک است

به جنگ شمر برویم

و شمر همین آل خلیفه است

همین عبدالله است و همین عبیدالله

و شمر همین شواری اعراب اند

که منجیق آورده اند در بحرین

و "آیات" خدا را می کشند و لگدمال می کنند

وگرنه اهل سنت با مایند

و عاشقان رسول الله با مایند

تنها شمر و سنان

با آل سعود و آل خلیفه

با آل شکم و آل حرام آن سویند

و آل کاخ سفید و آل کاخ آلیزه آن سویند

و آل بی بی سی

همیشه آن سو بودند

به مختار گفتم چاره ای نمانده

باید از دل سریال بیرون زد

با اسب

با شمشیر

با قایق های تندرو و با شعر

که جهان همین کوفه ست

و عاشقان علی (ع) امشب

بر پشت بام های زمین آتش روشن کرده اند

در امتداد بالها

اشعه های تند افتاب چشمانم را به روی دنیا تار کرد. به سویش در حرکتم با دلی ناآرام که سالها پیش آرامش را در کوچه ای بی نشان جاگذاشتم و مغزی پر از افکار بی سرو سامان، که سامانش را در میان کتابها و جزوه های اساتید به خاک سپردم. گویی می روم اما تنها، جهتم به سمت اوست و دست تمنایم به سوی غیرش دراز و چشم امیدم به روی بندگانش باز... مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم اما فکرم پیش تو نیست مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم  اما دلم با تو نیست... گفتند دیگر نگران نباش و فقط برو!

پس راهی شدم، رفتم، تا شاید بیابم خودم را و باز از اول قصه شروع کنم، پس تو آغاز من باش... صدای مهماندار هواپیما، با سلام خدمت مسافرین محترم، خوشحالیم که در این پرواز در خدمت شما هسیتم. نام خلبان این پرواز: امامی، شماره پرواز: 1561، مقصد ما جَده می باشد. تا ارتفاع 32000 pa صعود خواهیم کرد، می گوید جده و من دلم می لرزد، ساعت 9:45 دقیقه صبح است. مهماندار شکلات پخش میکند، چقدر دلمان می خواست کنار پنجره باشیم. نهاد به همه یک شاخه گل رز قرمز داد که فقط تا داخل هواپیما همراهمان بود و مهمانداران آنها را نثار سطل آشغال کردند. هواپیما روی زمین فرودگاه در حرکت است و هنوز از زمین جدا نشده است. ما درست در امتداد بالها نشسته ایم. بالها نمی گذارند ما زمین را ببینیم. دوستی می گوید: به نظر تو بالها را بد جایی نساخته اند؟؟ در ردیف ما مسافری به سرفه افتاده و رنگش قرمز شده، مهمانداران در حال کمک به او هستند به گمانم آبنبات توی گلویش پریده باشد، زندگی همین است دیگر، ناگهان در حال خوردن شکلات و شیرینی به حالت مرگ می رسی... دوربینم از دستم افتاد و نگران شدم که مبادا آسیب دیده باشد، زندگی همین است دیگر، هر دارایی نگرانی به دنبال دارد... باز هواپیما دوباره اوج گرفت و حالمان بد شد، زندگی همین است دیگر، به اوج رفتن و به حال بد رسیدن!!

ادامه مطلب ...

پای بودن

پای رفتنم را از مسیرِ جاده های دوریت حذف کن

 می خواهم هم پای ماندنم باشی

نه پابه فرارِ داستانِ شیدایی ام

می خواهم هم پای بودنت باشم

نه پایه قرار و بی قراری داستان مهجوریت...

!!!. جمعه که می شود حسی عجیب درون سینه ام می جوشد آرام و بی صدا...

نوشتن...

گاهی کلمات را در حصار خود برای تسکین دلهره ها و اضظرابهایم پیشکش می کنم

گاهی احساسم را سر می برم

زیر خروارها خاک سیاه چال می کنم

چه شوقی دارد وقتی که می بینم احساسم و تمام جان پاره های زندگی ام

در دست و پای خاک دست و پا می زنند و تقلا می کنند برای زندگی

برای بودن و برای شدن و برای رسیدن

می دانم این خود خواهی تمام است

گاهی تیله چشمهایم را به التماس خاک می دوزم

 و گاهی چهره اخم کرده ماه را

 میان آب و نوحه های ماهی های غمبرک زده دزدکی دید می زنم

حسش به این می ماند که تمام غصه ها را از دوشت به زمین بگذاری

 و یک نفس راحت بکشی و برگردی به کودکی هایت

آنجا که پتروس فداکار می شود

چوپان دروغگو تاوان دروغ هایش را چه نزدیک پس می دهد

آنجا که با دلیل و بی دلیل همه منتظرند

آنجا که کبری برای هزارمین بار تصمیم می گیرد

دیگر دروغ نگوید

دیگر فراموش نکند

دیگر به غیر او دل و امید نبندد...

تصمیم می گیرد دیگر حتی برای لحظه ای "خدا" را از یاد نبرد...

!!!. کاش بیایی تا ببینی چقدر دلتنگیهایم بهانه ات را می گیرند... کاش بیایی و دلتگیهایم را با خود ببری... کاش بیایی و قرار بی قرای هایم باشی... کاش بدانی چشمانم لبریز از دوری اند و بارانی... سجاده ام پر از یاس و دستانم گلستانِ صعودِ بنفشه هایِ قنوت... سالهاست که رازقی هایم را کنار پنجره بی پرده اتاقم گذاشته ام  تا نور حضورت و روشنایی بی مثالت چراغانی شان و چراغانی مان کند... کاش بدانی از زمان بی حضورت می ترسم... می ترسم نباشی... می ترسم نیایی...

کو؟

پروردگارا! 

به یقین آن آدینه ظهور باران خواهد آمد و منتظران «مهدی موعودت» با دلی آرام و قلبی سرشار از امید،در نجواهای عاشقانه شان از تو می خواهند، به گاه دیدار و زمان حضور از «روحی الهی» و جانی سرشار از انتظار واقعی برخوردار باشند پس باران ریز چشمانمان را تقدیم درگاهت می کنیم تا در بهاری نزدیک و فرجی روشن تسلی بخش قلبمان باشی... 

کو؟ 

دنیا چون خزان گشته بهارانش کو؟ 

شب های خوش و نم نم بارانش کو؟ 

کو یار موافق؟ چه شد آن حال و هوا؟ 

آن ساقی مست و میگسارانش کو؟

شاهد...

ظلمت بر قلب سرزمین آفتاب تازیدن گرفت... خیالشان بود که در هم بشکنند شهر را و مردمانش را و باورهاشان را... در خیالشان بود تاریکی را بپراکنند...  ابرهه ها بی رحمانه تاختند به  سرزمین مادری مردمان و باور حیدری شان...در شرق و غرب سکوت بود و سکوت... بی کرانه ها برخاستند... سر به ماه سپردند و دل به آسمان... آفتاب شدند و هیبت یخی تاریکی را در هم شکستند... دیوانه کردند زمین را و زمان را... می خواستند حرم آفتاب را در اغوش گیرند... جام زهرشان دادند... ظلمت تاریخ حیرت زده شد... رازقی ها ظلمت را شکستند و رفتند... آنها بال بر بال فرشته گان ساییدند و رفتند... بی ادعا بودند و زلال... پاک تر از پاکی و مهربان تر از مادر... انگار می دانستند که اینجا دنیاست و بادیه وهم، دنیا و دنیائیان را واگذاشتند و گذشتند... قبله دار دایره طواف شدند و پای در وادی یقین گذاشتند... حالا دیگر سالهاست که رفته اند و به تماشاگه راز نشسته اند... رفته اند و منتظرند... منتظرند تا آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند... بنویسند که اینجا یاس ها هر روز گل می دهند... بنویسند اینجا صعود بنفشه ها اسمان را امان نمی دهد... بنویسند اینجا بند تسبیح ها را از رازقی می بافند... اینجا آدمها باران و بابونه به هم هدیه می دهند و گاه لبخند ی از مهر و گاه اشکی از شوق... بنویسند اینجا مردمان ماه را هر روز به دعا نشته اند... بنویسند اینجا همه می دانند خوبی ها و پاکی ها و مهربانی ها و زیباییها و راستی ها برای انسان است... کارهای خوب مال انسان است... بنویسند اینجا بیزاری از گناه و شرک و دروغ و نفاق و انحراف، اعتقاد آدمیان است... بنویسند اینجا همه می دانند کمال برای انسان است... بنویسند اینجا همه می دانند که آدم از گل و روح ساخته شد تا خدا شود... بنویسند اینجا بهشت خداست و مگر بهشت غیر از شکوفایی عقل آدمیان است... و آنهایی که رفته اند چه غریبانه  پشت پنجره مشرق با بهتی عجیب نشسته اند و به آنهایی که مانده اند و افکارشان و اعمالشان زل زده اند...

!!!. رازی غریب و خواستنی است در باورهای عمیق و زلال بی کرانه ها که عجیب دوست داشتنی شان می کند و آدمی را در مرور چند باره شان عطشناک تر و مشتاق تر...

!!!.  غروب جمعه که می شود هر لحظه و هر لحظه تو می آیی در یادم و من وضوی دعای خواستن و داشتنت را از پاک ترین احساس ها می گیرم... و کاش می دانستم غم های غروب جمعه را تا کی باید به دل بسپارم که انتظار سخت آزارم می دهد...

نیایش

خداوندا! 

آدینه هایت را ملامت نمی کنیم که چرا آمدن «مهدی موعودت» را اینقدر فاصله می اندازد و بر جمعه و غروب های دلتنگش شکوه و شکایت نمی برم که چگونه بر نگاههای بارانی منتظران تاب آورد بلکه از دل خویش شاکی و نگرانیم که برای رسیدن به آرامش و عدالت، جز تو را برگزید و باز هم بیقرار است...

 پس عنایتی فرما و ما را به سوی آرامش، انتظاری واقعی و مخلص هدایت کن...