مسجود ملائک

شبه‌جزیره ای به اسم عربستان یا همان جزیرة‌العرب، بزرگ‌ترین شبه‌جزیرة جهان و قرارگرفته در منتهی‌علیه جنوب غربی آسیا و از سه طرف به دریا محدود، سرزمینی خشک و گرم و سوزان با بهره کمی از آب. ساکنش عرب بادیه که خود را در نظامی قبیله‌ای گنجانده است، تابع نظم و مقررات و تسلیم در برابر دیگران نیست. فردی است خود بین و متکبر و آزاد و رها از قید و بندهای اجتماعی و باید و نبایدهای آمرانه، صاحب تعصبی شدید بر قبیله و خاندان خود.  فرزندان صحراهای عربستان در هوای خشک و بیابان‌های سوزان در زیر خیمه و در جمع قبیلة خود رشد می کند و می‌آموزد که نسب تعیین‌کننده ترین امر در زندگی اوست. در جنگ‌ها و غارت‌ها و لشگرکشی‌ها، آنچه که برای او تعیین کنندة حق و باطل است، پیوندهای خانوادگی است. در مجموع عصبیت شدید بر فکر و اراده اعراب جاهلی با تعبیر قرآنیش " حمیه الجاهلیه "سایه افکنده بود. زن کالایی بود جزء دارایی‌های پدر یا شوهر، قابل خرید و فروش و محروم از حقوق اجتماعی، مانند حق ارث. زن را در عداد لوازم و اثاث زندگی در نظر می‌گرفتند و در سایة این عقیده بود که می‌گفتند:" ان امهات الناس اوعیه".

هر امتی، امت‏پس از خود را به آمدنش مژده داد. نسل به نسل از حضرت آدم تاپدر بزرگوارش، هر پدری او را به پدر دیگر تحویل داد اصل و نسبش به ناپاکی آمیخته نشد و ولادتش در بهترین طایفه، گرامی‏ترین نواده "بنی‏هاشم"، شریف‏ترین قبیله "فاطمه مخزومیه" و محفوظترین شکم باردار "آمنه دختر وهب" و امانت دارترین دامن بود.

ادامه مطلب ...

رودها و قطره ها...

ساری در زمستان بر سپیداری بلند

سر دهد گر نغمه آزاده گی

جویباران، چشمه ساران، جاودان

واژه ی آزاده گی معنا کنند

همزمان با همدلیِ قطره ها

جان بگیرد قطره بی جان و سرد

از کنار تخته سنگِ سنگدل

آبشار خشم را بر پا کنند

از فراز کوههای بی شمار

وز نشیب دره های مرگبار

رودها با التهاب و تاب و تب

صخره ای دربند را رسوا کنند

رود اگر ماند کناری در سکوت

می شود مرداب آبی در رکود

رودها با بی قراری جاریند

تا زمین مرده را احیا کنند

رودها با دشت چون آئینه اند

با صفا و صادق و بی کینه اند

چون بروبند از سر کوهها غبار

سبزپوشان دامن صحرا کنند

از زبان رودها همچون سرود

قطره ها گویند با ما در نهان

قطره ها گر جمع گردند بی گمان

می توانند کار یک دریا کنند

گر خورشید باشد در قلب قطره ها

مقصد می شود صدره المنتهی

گاهی قطره هایی کم شمار

اقیانوسی از عشق و وفا بر پا کنند

!!!. گاهی از کنار ساده هایی به سادگی می گذریم و نمی فهمیم که شاید بزرگترین معلمان اخلاق زندگیمان باشند... شاید نشانه ای باشند برای یافتن راهی، سطری، نشانی...

عقل و عشق

عقل گفت: کنج عافیت و سلامت را رها کردن و گام در راهی چنین پر مخاطره نهادن شرط مصلحت نیست، عشق بانگ برآورد: "الرحیل"، که دنیا خانه فناست و به هیچکس وفا نمی کند و چون طوفان ابتلائات برخیزد خانه سست بنیاد عافیت را در هم می پیچد و ویران می کند، زمین سیاره رنجی است که جز اهل صبر و رضا در آن مأمنی نمی جویند...

عقل گفت: اکنون زمان مبارزه و جنگ و جهاد است و در جنین عرصه ای سخن از عشق و محبت گفتن خطاست، عشق پرسید: چیست که تو را از دیار مألوف و خانه امن بیرون کشانده و  در کوه و بیابان در زیر تازیانه سرما و گرما، در دامن رنج و خطر افکنده است، درنگ نکردم و برخاستم  و در هیاهوی نبرد و در میان غرش سلاح ها به دامن عشق درآویختم و فرشتگان که تاب تماشای نور عشق نداشتند در پس حجاب عقل پنهان شدند....

مردان خدا را سزاوار نیست که سرو سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند، مگر نه اینکه کمال ایمان در هجرت و جهاد در راه خداست، هجرت، بریدن از خانه و شهر و دیار و زن و فرزند و هر آنچه آدمی را اسیر و زمین گیر می کند و جهاد دل کندن از خویش است، یعنی آخرین حجابی که میان بنده و محبوب حائل می شود،  آنکه هنوز اسیر تعلقات و  دلبسته عادات است کجا می تواند بال در فضای عالم قدس بگشاید...

!!!. چقدر صدایش، قلمش، افکارش و دنیایش ستودنی و دوست داشتنی است... مردی آسمانی و از اهالی آسمان... سید شهیدان اهل قلم... و چقدر دوستش می دارم...

چراها

هیهات! 

دویدن  

نرسیدن 

و در این راه 

                بجز رنج ندیدن  

و از عشق کلامی نشنیدن 

و آنگاه نشستن 

نپریدن 

و از سیل ((چرا))ها نرهیدن 

و آهسته و آرام  

                     به اعماق دل خویش خزیدن...

کسی چه می داند...

گفت کجاست ؟

...

در دلم گفتم

نمی دانم کجا
مگر فرقی هم می کند کجا ؟
گاهی میان ربنای  قنوت یک دل خسته
گاه در ذکر "ارحم الراحمین" سه شنبه ها

گاه در هوای غروبهای غریب جمکران

گاه در زمزمه "این الطالب..."  ندبه صبح جمعه ها

گاه در ذکر "یا غایه آمال..." کمیل علی

گاه در"ام الیجیب..." دل یک مظطر

گاه در چشمان دوخته شده به در یک  مادر

گاه در نگاه معصومانه کودکی یتیم میان عابران

گاه در مهربانی دست بخششی به مستمندی

و گاه در قطره اشکی، در نیمه شبی، نشسته بر گونه ای
از کجا معلوم ، شاید گاه گاهی هم بین دل گویه ها و واگویه های من و تو ...
کسی چه می داند

شاید  هم در دور دست ترین نقطه ی دنیا
از نردبان اشکهای ندامت یک انسان

دزدکی و دور از چشم همه به زمین می آید
تا دوباره
محبت را ، عشق را،  ایمان را
و تمام سرمایه های عظیم از دست رفته آدمی را

به ما ارزانی کند

کسی چه می داند...

!!!. انگار شد جوابی برای سوال امروز یک همکلاسی... راستی شاعری می گفت: 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

 

مسافر باران...

مادر بزرگم می گفت در این دنیا هر کس گمشده ای دارد و تا دنیا دنیاست آدمها یند و گمشده هاشان و همیشه به دنبال گمشدهاشان می گردند. می گفت بعضی ها می مانند تا گمشده شان آنها را پیدا کند. بعضی ها هم بار سفر می بندند و به دنبال گمشده شان راهی سفر می شوند،  بسان پرنده ای مهاجر، از شهری به شهر دیگر  و حتی از خویش هجرت می کنند... راهی می شوند و می روند... من هم مشتاقم به سفر ولی من که تو را گم نکرده ام همیشه بوده ای فقط چون کمی به زمین دچار شده ام، تو را کمتر دیده ام... زمینی شده ام...  انگار تقصیر زمین است، انگار از اول تقصیر زمین بوده... هم زمین ، هم آدم و هم حوا... من ملک بودم و در آغوش گرم ِخدا و خلد برین جایم بود... چرا آدم آورد در این دیر خراب آبادم... مگر اشرف مخلوقات نبودم... مگر فرشته گان سجده ام نکردند... نه شاید من نمی فهمم... شاید... اصلاً من همیشه نمی فهمم!... من همیشه غافلم... تو همیشه بر سرم چتر می گیری و من غافلم از تو...تو همیشه نگران من بوده ای و من نگران غیر... من همیشه کودک سر به هوای تو بوده ام، بی آنکه یادم باشد پلک زدنهایم را هم مدیون توام، بی آنکه حواسم باشد چتری که بر سرم گرفته ای از جنس پاره های قلبت است... مهربان تر از مادر...  اشک هایم را ببین و باور کن شرمنده ی توام ... من تو را گم کرده ام ولی نشانی هایت را می دانم...  در زمین بوده اند ولی زمینی نشدند.... یادمان داده اند که ماندن هم در رفتن است... باید سفر کنم... چون خراباتیان از خویش به لاهوت، به  آنجا که خاک از جنس پر فرشتگان است و آفتاب... باید سفر کنم... از شیفتگی و حیرت ِخاک به کهکشان خزاین  غیبِ زمین و آسمانها...

راستی:

     "گفته بودی که :
             چرا محو تماشای منی ؟
                       
وآنچنان مات، که یکدم، مژه بر هم نزنی !
                                            مژه بر هم نزنم
                                                     
تا که ز دستم نرود...
                                                                    
ناز چشم تو، بقدر مژه بر هم زدنی"

 

!!!. یادش بخیر معلم شهید می گفت:"این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. و چاره دیگری پیدا نیست و من "چنین کردم" اما "چنین نبودم" و این دوگانگی مرا رنج می داد. مرا همواره دو نیمه می کرد. نیمی بودنم، نیمی زیستنم و من در میانه نمی دانستم کدامینم؟!»" و چه زیبا رفتن را تصویر می کند آنجا که انگار روحش  از "آنجا" هبوط کرده و واگویه می کند:"چه شورانگیز و جانبخش است "اینجا نبودن"...."

از هزاران زائر درد آشنا من هم یکی...

           هر غبار  مرقدت خاکستر پروانه ای است

                                                              سوخته، لب دوخته، بی ادعا، من هم یکی

سنگدلی و شقاوت، درِ حجره را برویش بسته بود

و همه هوای حجره اش را تنهایی و غربت تسخیر کرده بود

دستان رئوفش، توان زدودن غبار مرگ را نداشت

ملائک برای عروجش بال پهن کردند

عروج خورشیدی دیگر از تبار کسا

و میراث دیگری از  چاه و شب های نخلستان

و مهربانترین غریبی که قصه غربتش، خون می کند دل هر غریبی را

و آسمان چون چشمان طفلی در پی مادر، بر زمین توس گریست

و جاذبه جنون رضا را تا فناء فی الله و بقاء فی الله، با خود برد

و جا ماندند عشاقش در صحن نیاز و کنار پنجره فولاد استجابت

با بغضی هایی فرو خورده به سنگینی همه لحظه های وداع در گلو

و قطره هایی از اشک به غمگینی همه دل های غریب و جا مانده

و دلهایی به وسعت همه تاریخ دلتنگ و دلگیر

و مثل همیشه چشمانی منتظر به راه منتقمی برای تسلی این همه غم...

و همه سکوتم را فریاد می کنم:

  یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ،
           الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
                       اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی،
                                     السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،
                                                    الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل،

                                                                  یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ                                                                              بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرینَ.

!!!. مهدی جان در فصل سرد بی تویی و در این زمستان سرد ِ زمین و فراموشیِ  ِ اهلش، تنها  گرمای حضور تو دلهای ما را گرم و روشن خواهد کرد... عزیز دل زهرا، در این شب اندوه و بی صبری ِ انتظار به فریادمان برس... با که بگویم که قلبم در کربلا جامانده  و غم دوری تو دلم را به جنون کشانده... یاس ِ خیس ِ دنیای ِ من تو بگو چه کنیم با دل خویش که چنین غمزده و گریانست...

دوره گرد...

شاید این شعرو زیاد شنیده یا خونده باشید اما خوندن دوبارش...

یاد دارم یک غروب تلخ و سرد 

می گذشت از کوچه ما دوره گرد 

دوره گردم، کهنه قالی می خرم، 

دسته دوم جنس عالی می خرم 

کاسه و ظرف سفالی می خرم، گر نداری کوزه خالی می خرم 

اشک در چشمان بابا حلقه بست 

عاقبت آهی کشید، بغضش شکست 

اول ماه است و نان در سفره نیست 

ای خدا شکرت، ولی این زندگیست؟!! 

بوی نان تازه هوشم برده بود 

اتفاقاْ مادرم هم روزه بود 

خواهرم بی روسری بیرون دوید 

گفت آیا سفره خالی می خرید؟؟!

وقتی تو هستی

وقتی تو هستی

نمی دانم چه می شود مرا

حسی درون سینه ام می جوشد

وقتی تو  هستی

ندایی از درون مرا در خود می کشد

بی تاب و بی قرارم می کند

تا آن سوی دلهره ها و دلواپسی های نبودنت پروازم می دهد

و دوباره دلتنگ ِ بودنت می شوم

هر شب وقتی دوباره تو را در پیچ آن جاده گم می کنم ...

ساعتی از رفتنت نگذشته و هنوز زمین گرم حضورت که دلتنگت می شوم

زمین هم دلتنگت می شود

وقتی می روی انگار همه ی دنیایم را به سادگی  با خود می بری...

می گویند هزار سال است که رفته ای

دیوانه ام می خوانند
هنوز هم
همان ها که پیش تر نیز دیوانه ام خوانده بودند

و من در دلم به حرف آنها می خندم...

و هر شب در گوش  آسمان نجوا می کنم این پرسشم را که

یاس ِ خیس ِ دنیای ِ من

کی می آیی و می مانی برای همیشه های من...؟؟؟!

!!!. و چقدر دوست داشتنی می شود سمت آن سوی های زندگی من وقتی تو هستی...

رویاهای من

انگار همین دیروز بود

دلتنگ ِدلتنگی هایی دور بودم

و در ازدحام مسافران ِ اتوبوس

خود را در آغوش صندلیی که معلوم بود دل ِخوشی از دل نوشته ها و یادگاری های مسافرانش ندارد گم کردم

 یقه ی پالتوام را بالا کشیدم و سرم را به شیشه ی بغض کرده ای سپردم که انگار دردهای عابران کنار خیابان را روزی هزار بار گریسته

بی قرار انگشتهایم را برای لمس رخوت دل انگیزش و نوشتن عاشقانه ترینها  پیش بردم

هنوز حضور دستان سردم گونه های تب دارش را لمس نکرده، که بی بهانه بغض اش ترکید و های های گریست.

و من دنباله دردهای او را  بی صدا با چشمهای بسته اشک ریختم،

ادامه مطلب ...

کاروان غم

وقتی چشمهایم بهت زده روی سطرها مکث می کنند یعنی باز هم کلمات را در انهدام پلک هایم جا گذاشته ام، پس بگذار دیوانگی ها و شکوائیه هایم را در همین واژه های سرسخت به نمایش بگذارم  و دلتنگی ها را در همین سطرهای ساده مویه کنم...

وقتی حرمت گم می شود، وقتی با خورشید و اهل خورشید چنین می کنند، وقتی دین را به دنیا می فروشند،  وقتی انسانیت و اخلاق و حتی خدا را به مسلخ می برند، وقتی آسمان پذیرای خون می شود، بغض می شوم و می دانم "آرام ترین ساحل دریا هم برایم تا ابد بوی خون دارد"

زینب آمد شام را یکباره ویران کرد ورفت

اهل عالم را زکار خویش حیران کرد و رفت

شام غرق عیش و عشرت بود هنگام ورود

وقت رفتن شام را شام غریبان کردو رفت

!!!. قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند....

ادامه مطلب ...

نامه ای برای رهایی از...

امروز به درخواستی قدم برداشته ام، به درخواست لحظه ای آرامش و به خواهش فرو رفتن این بغض چند ساله

          ای صبور بانوی زمان، که نام زینب را زینت بخشیدی و به وفاداری، این نامه را به خدمت شما می نگارم تا شاید غباری از اثر گامتان بر وجود من نیز بنشیند و صبوری به من هدیه شود.

سالها بود که بدون مهر پدر، او را پروریدم. آغوشم بر او گشاده و همه ی عطوفت و جوانیم را نثارش کردم تا هجده ساله شد؛ جوان و پر هیبت...

ادامه مطلب ...

بیقراری...

بی تابی های مدام من

دردمندی تن من!

و تلخ تر از آن

دردمندی روح من!

اوهام خوابهای الهام بخش

 و آه خوابهای دردمند ناآرام من...

نمایی از روح زنجیر خورده مردمانم در باد...

و دیروز

همین دیروز بود که انگار نیمی از کلماتم را ربودند

آری

از همین دیروز بود که انگار کابوس های شبانه ام بازگشتند

همین دیروز بود که نمی دانم کجای این دهر خاکی نیمی از کلماتم به یغما رفت

کلماتی پر از درد و گلایه

و من امروز

سوگوارم

برای نیمی از  کلماتم که در آغوش سرد مرگ خفته اند

برای نیمی از حرف هایم که شده اند بغضی در گلو

سوگوارم

هم برای کلماتم و هم مردمانم که گم شده اند

حالا دیگر  باقی کلماتم بوی سکوت گرفته اند

انگار دیگر نباید نگران ِ دگرانی باشم

و حالا من مانده ام و هزار حرف نگفته

حالا من مانده ام و هزار راه نرفته

پشت سر، راه رفته را می نگرم

کنار هر کلمه ام تصویری از رنج انسانی بود

و من هنوز بی تابم...

!!!. انگار انسان را ساخته اند که گاه در تب و تاب باشد و گاه بی تاب و من سالهاست که بی تابم و بی قرار....

عروسک...

چقدر انسان موجود عجیبی است، همه ی ما انگار جوری دچار "کودکی" شده ایم و خودمان هم باور نداریم... بزرگ شده ایم، با سواد شده ایم ولی روحمان و خواستن هایمان کودک مانده است...

لج می کنیم، اگر بدست نیامد با خدا قهر می کنیم، بعد هم که بدستش آوردیم می شود حکایت همان عروسک ها و اسباب بازی هایی که در "کودکی" گاهی پشت ویترین می دیدیم و لج می کردیم و بعد هم که به دستش می آوردیم، همه ی شوق داشتنش، یک شب بود! صبح فردا گوشه کمد درهم اسباب بازی هایی که حکایت همه شان شبیه به هم بود، جای می گرفت...

کاش یاد می گرفتیم با خدا قهر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم خواسته هایمان در خور خدایی خدایمان باشد، کاش یاد می گرفتیم خدا را با خواسته های کوچکمان حقیر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم از خدا چه بخواهیم، کاش قدر داشته هایمان را می دانستیم، کاش می دانستیم بعضی نداشتن های زمینی نعمتی است، کاش می توانستیم از غیر ضرور داشتن های زمینی بگذریم تا لایق آسمانی های ضرور شویم، لج نکنیم به قیمت های گزاف کاذب، چیزهایی نخواهیم که پشیزی ارزش داشتن ندارند، و کاش یاد می گرفتیم که اصلاً هیچ نخواهیم تا آنچه خواستنی است و آنچه داشتنی است، خودش با پای خودش بیاید و در خلوتمان را بکوبد و ندای ماندن سر دهد...

آن وقت نه کسی عروسک ما می شد و نه کسی جرات بیرون کشیدنمان را از خلوت ویترین، پیدا می کرد...

!!!.  واگویه کردم  تا یادم باشد قهر نکنم...  

یک داستان (پس لرزه...)

بی هیچ دلهره ای برخیز

لرزش دستانم را فراموش کن

این از خواستن نیست

می لرزم از اینکه خود را ببازم

به خواسته های لحظه ای

در تاریکی...

و صبح که بر می خیزم

جوان و تازه نباشم

مثل ته مانده غذایی در ظرفی

از شب گذشته

بر خیز

تا فرصتی هست

باید از این شعر گریخت

ادامه مطلب ...