نیا باران...

همیشه، روزها، از ته دل

فکر کردم زمین سخت مشتاق است

مردمانش هم سخت محتاج

از صمیم قلب دعا کردم

بیا باران  بیا باران

اما...

 پس می گیرم دعایم را

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم  خوب می دانم که اینجا آشفته بازاریست

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

نیا باران زمین آن منزل موعود نیست

در اینجا گم شده انسان آن اشرف مخلوق نیست

نیا باران اینجا کسی را به کسی کاری نیست

در اینجا میان خیر و شر مجالی نیست

نیا باران زمین را انگار دود وهم گرفته

در اینجا حرمت و مردانگی را باد برده

خدا را سالهاست که از یادها رفته

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست!

!!!. نمی دانم چرا هر سال محرم با عزای دل من می آید...و  انگار امسال یلدا هم با غربت دل من آمده... انگار این شب هایم به سکوت عادت کرده اند... دلگیرم از این شب ها... اما در هجوم همه این شب های گنگ و بی نشانی باور دارم حسین و مکتبش نوری است برای بزرگ شدن، برای رفتن و جا گذاشتن همه یلداها...  

تا چند...

من هر دم در دلم آشوبی است... چه سریست در این شور... انگار شور تمنای تو را دارد... به انتظار تصویر تو، این دفتر خالی تا چند... تا چند ورق خواهد خورد... حسرت نگاهی بر دلم مانده شدید.... تا بیایی و به چشمان پر از مهر تو خیره شوم... بیقرار تو شده...  دل دیوانه من... باز تو را می جوید... باز تو را می خواهد... گفتمش ماه را... گوشه آسمان... تنهاست.... گفت من خوب می دانم... تا آسمان راه درازی نیست...  اما پای من در قیر شب است... و همه پرهایم سوخته... پر پروازی ندارم...پر پروازم باش...

«الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لایتناهی عنه لیرغب المومن الی لقاء الله محقاً».

!!!. خدا را... خدا را.... وا مصیبت به غروب فردا... وا مصیبت به غروب فردا...

عاشقی...

در دیاری که خالی از عشاق بود، مردی از تبار کسا آمد که شهر را دیوانه کرد... زمین را دیوانه کرد... زمان را دیوانه کرد... او که آمد عاشقی معنا شد و بعد از آن او شد آبروی عاشقی... من سالهاست که او را می شناسم،  هر شب در شمارش ستاره ها او را زمزمه می کنم و می دانم او در آن سالهای دور و در آن زمین تفتیده، مقبول چه آزمون سختی شد... همیشه مادرم زمزمه می­ کند در گوشم از غربت اهل حرم، از کوچه... از ریسمان... از ناله­ های کودکی سه ساله، از خیمه­ های آتش گرفته... از خورشیدی روی نیزه... از قطره ­های خون طفلی شش ماهه که هنوز که هنوز است آسمان آن­ را به زمین پس نداده است... عاشورا که می­ رسد آسمان مات می شود... خانه را سکوت فرا می­ گیرد... رازقی  پشت پنجره بغض می کند.... حس پنهانی در من بیدار می­ شود... حسی فراتر از عشق... فراتر از دوست داشتن...  احساسی از جنس پرواز که نمی ­دانم با که در میان بگذارم جزء خدا... عاشورا که می­ شود شیعه دلتنگ حرم می­ شود... خورشید هم دلتنگ حرم می­ شود... آسمان هم  دلتنگ حرم می­ شود... و من بغض می­ شوم... کنار سجاده می­ نشینم... چشمانم بارانی می ­شوند... برای خودم گریه می­ کنم... و برای تو... برای آن همه غربت... برای آن همه دوری... برای آن همه صبوری... برای آن همه نامردمی... برای لب­های تشنه... می­ گریم... آهسته و آرام و گاهی تنها... برای تو می­ گریم... برای تو تا شاید کم شود قسمتی از هق هق بی نشانی­ ام... تا شاید شکسته شود این بغض مانده در گلو...  می خوانمت... می­ دانمت... می ­خواهمت...  راز غزیبی ­است خواستن تو... شور عجیبی­ است تمنای تو ...و بی پرده و بی محابا این دلدادگی را فریاد می زنم... فریاد می­زنم تا زمان بداند بر خون خدا چه گذشت... تا تاریخ رسواتر شود... تا زمین خجل­ تر شود... از این همه نامردمی... عزیز زهرا... مهربان ­تر از مادر...  برای من هر روز، روز عاشورای توست... وقتی زندگی را میان قاب چشمان تو به تماشا می نشینم دنیا با تمام عظمتش بی رنگ و ناچیز می­ شود... و من هنوز کودکم... اما زندگان عشق را یافته­ ام و همه دنیای من همین است...

!!!.  انگار سالهاست که من در راهم، تو رسیده­ ای، و من با خود می­گویم رهرو نازک دل، میان من و او راه درازی نیست، شاید لرزش یک برگ...



از چه باید نوشت...

«إنّ لقتل الحسین حرارة فی قلوب المؤمنین لا تبرد أبداً»

چه بسیار روزها و شب هایی که طفل گریز پای دل من، شیرین ترین لحظه های زندگیش را با یاد و نام تو آذین بسته است... و داستان کربلایت، چه شوری ریخته در دل افسون شده من... هر چه اخلاص در ایمانت و نور عشق خدا در چشمانت، بر باورم فراتر می رود، ناباورانه لحظه لحظه بیشتر به سوگت می نشینم  و عجیب آرامم می کند... جوهره وجود خود را بی دریغ، قطره قطره در تاریخ دمیدی تا درس عشق، عدالت، آزاده گی و ایمان را خورشیدی ماندگار بر تارک تاریک دنیای ما جا ماندگان زمین سازی... تا نقاب از صورت زشت­ سیرتان پایین افتد... تا رشته شود، پنبه­ ی با زر و زور و تزویر بافته فرعونیان برای نشاندن منکر جای معروف و معروف جای منکر را... تو که زیباترین و بهترین مفاهیم قاموس تمام ابنای بشر از ازل تا ابد را خط به خط مشق کردی... و به ما آموختی چگونه زیستن و چگونه مردن برای پاسخگویی لحظه مرگ را... افسوس... افسوس که دنیا ما را با خود برده است... نمی دانم از چه باید نوشت تا کمی از حجم هق هق بی نشانیم کم شود...

!!!. انگار خواب چشمهای مرا به اسارت می گیرد و چک چک ستاره ها را میشمارم... من در خواب غصه قصه های نگفته ات را اشک می ریزم و مشتاقم بدانم چه نجوا کردی و از چه گفتی با سر بریده... و بعد از آن نجوا آرام گرفتی آن گونه که باد صدایش را به لالایی شب سپرد... مگر می شود از یاد برد معصومیتت را... ستاره دمشق کدا مین مهربانی می تواند هق هق ات را تاب آورد...


غصه می خورم...

چقدر غصه می خورم وقتی سالگرد سفری می شود که مبدأ مکه و مقصد کربلاست...  چقدر غصه می خورم برای خیمه های آتش گرفته... چقدر غصه می خورم برای خنجر روی حنجری سرخ... چقدر غصه می خورم برای کوفیانی که فروختند حق را به زر و تزویر...  چقدر غصه می خورم برای نماز غریبانه ظهر عاشورا... چقدر غصه می خورم برای زخم زیر زنجیر اسارت... و همان قدر شاد می شوم که خالصانه مشق کردی درس آزاده گی و بندگی را به بشر... آرام می شوم وقتی حس می کنم با هر ثانیه دل من نزدیک تر می شود به عاشورایت... بغض می شوم وقتی تنها انتظار یک رعد از خدایان نور است ...وقتی رعد در قصه هاست و کمی نور اشک در غصه ها...  بغض می شوم وقتی دینداری در ریاست... وقتی محرم به پیراهن مشکی است نه دل حسینی... وقتی عاشورا را که سراسر حدیث سربلندی و آزاده گی و افتخار و بندگی و ایمان است را مظلومیت و تنهایی و  بدبختی و عجز نوحه می کنند... وقتی بزرگترین منادی بندگی و آزاده گی تاریخ بشر را مظلوم ترین و محروم ترین می خوانند... وقتی تلاش برای فهم و عمل به درس عاشورا می شود رقابت در دادن و گرفتن نذری قیمه...  از چه باید نوشت...

!!!. سلام بر محرم و سلام بر رگهای بریده...

ادامه مطلب ...

در دل یک ابر...

همه خوب می دانند در دل یک کوه، لغزشی مثل تپش های زمین پیداست

و تو خوب می دانی در دل یک ابر

قطره هایی از بغض

قطره هایی از صبر

قطره هایی از درد

قطره هایی از غم، غمی از دل تاریخ بشر

قطره هایی که فقط دلتنگی است

شوق باز آمدن سوی زمین را دارند

چه کسی می داند

در میان اندوه

در میان دل من

چه هیاهویی بر پاست

خوش بحال آنکه جایی از خالی دنیا دارد

خوش بحال آنکه رنگی از باران دارد

خوش بحال پرستوها

خوش بحال خاک کرب و بلا... 

!!!. امشب کمی دلم بارانی شده، کمی بغض کرده، کمی دلتگ شده، با هزاران بغض می نویسم: سکوت ....

سفر...

انگار می خواهم از این شهر بروم... انگار کوله بار سفر بسته ام... انگار دلگیر می شوم اگر از این شهر بروم... انگار نه انگار که می خواهم به زادگاهم بروم... بروم دلتنگ آسمان این شهر می شوم... آسمان پر ستاره اش... ولی بیشتر از همه دلتنگ ماه این آسمان خواهم شد... سفر را دوست دارم ولی نه سفر از دیار ماه را... باورش برایم سخت می شود...شاید باور مرگ برایم به همین سختی باشد... ولی ناگزیر از سفرم... خوبی سفر این است که "دلتنگی ها را می برد و دلی تنگ را بر جای می گذارد..." ولی گریزی نیست از اجبار زمان... اما خوب می دانم به کجا می روم... خوب می دانم به شوق بودن در میان آنانی که دوستشان دارم آهنگ سفر کرده ام ...  و با آهنگ تپش نبض جاده های دور از آسمان این شهر همراه می شوم... می دانم به دیدار کوچه ای که کودکی های مرا از یاد نمی برد و پژواک خنده های کودکانه ام هنوز هم در ذهن سپیدارهای بلندش جاریست می روم...  همانجا که لبریزمی شوم از حس زیبای سادگی کودکانه ام این حس گمگشته که خون تازه به رگهایم خواهد داد و مرهم خشکسالی چشمانم خواهد شد... صبح ها به تماشای خورشیدی خواهم رفت که از پس کوههای مغرور  زادگاهم سر بر می آورد... و عصرها مردم ساده شهرم را به نظاره خواهم نشست... ولی باز روزی باید پای بر حس غریب تعلق بگذارم و با دلی تنگ اما مشتاق با زادگاهم وداع کنم... دلتنگی رفتن و شوق رسیدن... دوری از ماه و همنشین ستاره شدن... دلواپس سفر و دلهره مقصد... چه تعادل غریبی میان این رفتن و رسیدنها، دلهره و دلواپسیها بر پاست...

!!!. انگار مسافر باران شده ام...

خزان...

دلم شکست...
تکه پاره هایش را به باد سپردم همچون قاصدک
در خزان آرزویم بود که نظاره کردم
و دیدم گم شدن دلم را در آغوش باد...
دلم بی تاب تنم شد
و تنم بی تاب دل...
به خودم که آمدم دیدم حیرانم در جستجوی ویرانه دلی که گریزی از آن نبود
گشتم؛ سالها گشتم تا سرانجام خود گم شدم
پشتم خمید از بس که سر به زیر داشتم از برای جستن تکه پاره هایم
تکه پاره های دلم را وصله کردم
بی سامان دلم دوباره در رنجور سینه ام تپیدن گرفت
.
.
.
ناگاه در شکافی میان تکه پاره های دلم جوانه ای روییدن گرفت
ریشه دوانید در اعماقم
از باران ابری دلم سیراب شد و  جان گرفت
من بی خبر بودم هنوز...
جوانه؛ جوانه ی عشقی بود ناگزیر
پر بال گرفت و پرورید
و من ساده هنوز هم بی خبر
لحظه ای بود هبوطم در عشق
دلم دوباره شکست...

مردمان...

بی قراری نکن

تمام ما از یک شکست عجیب و کهنه می آییم

همه آسمانی بوده ایم

همه از سیب ممنوعه خورده ایم

همه عهد کردیم که دیگر خوب باشیم

به خدا گفتیم

ناله و عجز و زجه هایی که تا عرش فریاد زدیم

همه شان هنوز هستند، و هر دم در ملکوت زمزمه می شوند

ولی اکنون، این گرد فراموشی که بر دنیای ما پاشیده شده

و مردمان ما را ...

من برای مردمان این زمانه نگرانم

من برای تو نگرانم

برای آسمان نگرانم
بدونِ تو آنقدر تنها و بی کس است که دردهای چند ستاره دورتر هم برایش کوچک است
 
ب  ا  ر  ا  ن
به آسمانِ شهرِ ما سری بزن
ابرهای دلتنگیِ ما مدتی ست بارشی ندیده اند

مردمان شهر ما دلتنگ باران شده اند

مردمانی که زمانی بارانی بودند

مردمانی که زمانی همه از جنس ستاره و نور بوده اند

بیچاره مردمان ما که حالا فقط حرف شده اند

حرفهای خالی...

و پر از فاصله...

گرچه من هم هنوز نمی دانم چقدر بوی آسمان را دارم ....

با توام ای یاس خیس دنیای من

من بی تابم و می خواهم تمام این خطهای فاصله را تا پیش تنهای هر دو یمان خط خطی کنم...

روایتی از راوی...

شور و غوغایی در صدایش نهفته که روح را تا ورای آسمان بودن به پرواز در می آورد، نوشته هایش  دنیایی است پر  از شور و شعور و شنیدن دل نوشته هایش با دم مسیحایی خودش دنیای دیگریست که برخاسته از ایمان و صداقت و دلدادگی غریبی است.... او که ورای حجابهای تو در توی این دنیا،  نور و حقیقت را خط به خط روایت می کرد و راوی نور بود که سبک بال به به دیار جانان پر کشید...روحش شاد و یادش گرامی.

‌"دنیا زیباست، اما زیبایی ظاهر را چه سود، آنجا که عدالت نیست و زشت‌سیرتان بر جهان حکم می‌رانند؟ در جنگ‌ها همواره گل‌ها لگدمال می‌شوند و اگرچه گلی که در گلستان ارباب ظلم و فساد بروید زیبا نیست، اما پوتین‌های ما هیچ گلی را لگدمال نمی‌کند. وقتی قدمگاه مجاهدان راه خدا سجده‌گاه فرشتگان باشد، گل‌ها بر پوتین‌های ما بوسه می‌زنند.

 عافیت‌طلبان می‌گویند که اگر شما نمی‌آمدید صدام با مردم حلبچه اینچنین نمی‌کرد، و گوش ما با این سخن ناآشنا نیست. ما خونخواهان مسلم بن عقیل هستیم و او نیز از ابن زیاد همین سخن را شنیده بود. ابن‌زیاد گفته بود شما آرامش را در هم ریخته‌اید و در میان مردم تفرقه افکنده‌اید. و اکنون نیز حکام جور همان را می‌گویند. آری، اگر ما سر در گریبان غفلت فرو بریم و به کنج عزلت بخزیم، آرامشی آن‌سان که ابن‌زیاد می‌خواهد بر جهان حاکم خواهد شد. اما این آرامش، سکوت ر‌عبی است که از ترس گرگ در رمه افتاده است و انسان گوسفندی نیست که اگر آب و علف داشته باشد، دیگر هیچ نخواهد. ما مدافعین مظلومان سراسر تاریخ هستیم و نباید هم که ارباب ظلم دست از ما بر دارند. گلستان عدالت در باطن آتشی است که نمرود بر افروخته است.‌‌خداوند شیطان را آفریده است تا انسان در مبارزه‌ی درونی و بیرونی با او و اذنابش به کمال رسد و کره‌ی زمین، سراسر، عرصه‌ی مبارزه‌ی انسان با شیاطین است. خداوند شیطان و یارانش را مهلت داده است تا جهان را در کف خویش گیرند و کار را بر مؤ‌منین دشوار کنند، و کمالات انسان، سراسر، در کشاکش این دشواری‌ها و ابتلائات ظاهر می‌شود."

 

!!!. متن برنامه   " حلبچه در آتش"  از مستند روایت فتح اثر بیاد ماندنی سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی.

 

چشم به راه...

روز های تکراری زمین... غروب های سرد و دلگیر... شبها و حتی ثانیه های دردمند تنهایی... جنون غصه را بر قلبم ریخته اند... حسرت لحظه ای بودنت، دیدنت، حضورت، دیوانه می کند هر آن دل را که سودای تو دارد... یاس خیس دنیای من،  یلدای فراق تو را چگونه توانِ تحمل یابم؟ آدینه ها را چگونه در فراق عطر وجود تو سر کنم؟ ... چگونه... در گوشه ای از این خاک زانو می زنم نماز باران می خوانم شاید باران ببارد و بشوید زمین را از ناپاکیها... از نامردمیها... تا شاید لایق قدمهایت شود... خدا را شاکرم که حتی انتظارت را تقدیر لحظه هایم کرده... آدینه های دلگیر گذشته ام را جا می گذارم  بر لب طاقچه فراموشی و آینده های نگران را می نشینم به انتظار... ولی کاش کسی می گفت کدامین آدینه عطر حضور مقدست فضای ثانیه هایم را بارانی خواهد کرد... کاش کسی پیدا می شد نشانی ات را برایم می نوشت... جان و جهان من، اگر می دانستم در کدامین ستاره نشسته ای... لحظه ای درنگ نمی کردم... خط به خط به دنبالت تا خود آسمان می آمدم...

تا از اینجا بروم...

من به دنبال اتاقی خالی،

روزها میگردم تا از اینجا بروم،

من به دنبال اتاقی خالی

کز دل پنجره‌اش عطر گلبوته‌ی شبنم‌زده‌ای میگذرد

کز دل پنجره‌اش

ناله و سوز نیِ غمزده‌ای می‌گذرد

روزهاست میگردم تا از اینجا بروم

من به دنبال گلیمی ساده

سقفی از چوب و حصیر

سردری افتاده

من به دنبال هوای خنکِ ازادی

و دری پنجره‌ای باز به یک آبادی

روزهاست میگردم تا از اینجا بروم

ادامه مطلب ...

رسم زمانه

اینک هبوط سرآغاز بودن انسان در سراشیب سقوط... کشتن هابیل...کلاغ هم قابیل را به سخره گرفت... و هابیل حیران رسم زمانه خود...

درد من نیز هم ...

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

ادامه مطلب ...