حادثه ها...

حادثه ها می آیند و می روند و گهگاه حادثه ای تکانت می دهد و همه محاسباتت را در هم می ریزد... جهالتت را عریان تر می کند ... بعضی حادثه ها تمام وجودت را آتش می زند، می لرزاندت، بر خود می لرزی، هوشیارتر و بیناتر می شوی و انگار خبر از روزهای نیامده ات می دهد... در گوشه ای از خاطرات نیامده ات کسی را می بینی که دیدارش در هیچ کجای خیالت نمی گنجید، پاکی نگاهش مبهوتت می کند ... او را که می بینی قلبت می ایستد و نفست بند می آید... اما افسوس که نمی توانی با او باشی آن هم در جایی به آن پاکی... او می رود و تو می مانی با دنیایی از حس حضورش که همه سرزمینِ مادریِ قلبت را تسخیر می کند... و امید و اطمینانی که روزی، جایی دور از انتظار با او خواهی بود... باز حادثه ای...  در تو شوقی متولد می شود، از زیر بار غصه ی آن همه رنج رها می شوی و یکباره خود را در بیکران لطف خدا می بینی... خوبی حادثه ها این است که از دایره اراده انسان خارج اند و شاید برای همین تکانت می دهند... باز دنبال حادثه ای می گردی تا قلبت سرشار از محبتش شود... تا عشقش در تمامی رگهای وجودت جریان یابد... تا سر تاپا انتظار شوی... تا بفهمی دنیا همه اش غرور و خودنمایی و خودخواهی و ریاست... همه شرک است... تا بفهمی اینجایی نیستی... باز دنبال حادثه ای می گردی... روزی با او خواهی بود...

!!!. فرعونیان را بلعیدی، موسی را رهانیدی... اما نبودی ببینی تشنگیِ آل الله را... این شرم، مرا، تو را، کوفیان را و دنیا را بس..

!!!. بر دیواری زیبا نگاشته بود:

                " هر کس به هر کجا رسید

                                                 از کربلا

                                                         در کربلا

                                                                     و به کربلا رسید..."

!!!. و مهربان سرزمین یاسمن ها، قرارمان باشد غروب عاشورا... کنار خیمه سوخته آل الله...

خوشه چینان وحی

در محضر ماعون

می دانم

امام زمان ساهون نیست

او ماعون هم می خواند

من یتیمم

او مرا دع نمی کند

پس خوش بحال من

دع نمی شوم...

!!!. گناه به انسان گیجی می دهد... چرا گیجی..؟ برای توجه باید از گیجی خارج شوی... کارهایی بر عهده توست... الان شب امتحان توست... از عمل درستی که قصد و اراده کرده ای انجام دهی غافل نشو... این سهو است... اکنون امام حسین هست... امام زمان هم هست... کارهایی بر عهده ی توست... امشب، شب امتحان توست... و هر روز تو، روز عاشوراست...

از "احمدرضا اخوت"،

!!!. از تعریف بی جای هر کسی از هر کسی متنفرم اما  بعضی ها تعریفی اند مثل آقای اخوت که آدم خوبی است... و استادی است دوست داشتنی و گاهی که از پاره ای ملاحظات رها می شود حرفهایی می زند شنیدنی و خواندنی و مملو از معرفت... انگار از جای دیگری دیکته می شود که او بگوید...

کاش دنیا بایستد

امروز  آوازهای کودکی تاریخ را باز مرور می کنم

بعضی صفحاتش را می ستایم

و بعضی هایش را  بغض

آن روز رسالتش را تمام کرد

از ملک برید، رهسپار ملکوت شد

بعد از آن روز باطلِ زائیده بدر کینه ای تر شد

بعد از آن روز کاش دنیا بایستد

کاش علی به مسجد نرود

کاش آن کوچه نباشد

کاش فاطمه سیلی نخورد

کاش آن شب صبح نشود

کاش کربلا نشود

کاش دنیا بایستد

کاش تو بیایی

ادامه مطلب ...

شیعه، غدیر، عاشورا و عصر انتظار...

اول:

 اولین شراره های آتش کین دشمن در کناره غدیر تولد یافت. آن زمان که علی (ع) بر ساقه بازوان پیامبر شکفت، دانه های خشم در خاک دل دشمن، سرباز کرد. پیامبر، شاید سخن تازه ای نگفت، سرّ مکنونی را فاش نکرد و راز سر به مهری را نگشود.

 آنچه را که به رمز و کنایه در اینجا و آنجا فرموده بود با جامهای شفاف صراحت به گوش تک تک مردمان ریخت، همه مردمان .و این برای دشمن سنگین بود و شکننده.

ممکن بود» انت منّی بمنرلة هرون من موسی الا انّه لانبی بعدی «را که همه کس نشنیده بود، به تعبیری دیگرگونه قلب کرد.از آن پس تاکنون و تا قیام قائم آل محمد آنچه تعدی و ستم بر اسلام و اسلامیان رفته و می رود، همه به دست نوادگان و اخلاف همان کودک انکاری است که در غدیر زاده شد.

سروده » انّ مثل اهل بیتی کسفینة نوح  « را به آهنگی دیگر نواختن یا به بیغوله های فراموشی مقدور می نمود. اولین اسلام آورنده بودن علی را و اولین مأموم  پیامبر بودن او را پوشیده نگاه داشتن میسور می نمود.

لوح محفوظ، کتاب مبین، قرآن ناطق، امام مبین، رحمت واسعه و ... که همه را پیامبر به علی تعبیر کرده بود، می شد آنچنان در پرده تحریف پیچید، که نافذترین دقتها هم حتی دریافتشان را نتواند.
شان نزولی دیگرگونه جعل کردن بر سوره «هل اتی» که هدیه خداوند بود به علی و جبرئیل این هدیه را با بالهای امانت خود حمل کرده بود و پیامبر با دستهای عصمت خویش آن را بر قلب علی نشانده بود، محال به نظر نمی رسید و ... شاید می شد همه آنچه را که پیامبر امین خداوند در شءن علی سلام الله علیه فرموده بود، در پشت ابرهای نفاق و کینه و شرک پنهان کرد. لیکن این دم آخری در این حج واپسین، این کلام آخرین در حضور نمایندگان خواه و ناخواه تمامی مردم روی زمین انکار کردنی نبود. پوشیدنی و تحریف کردنی نبود.

ادامه مطلب ...

سهم دلتنگی خورشید کجاست...

در سمت توام

دلم باران

دستم باران

دهانم باران

چشمم باران

روزم را با بندگی تو پاگشا می کنم

هر اذانی که می وزد پنجره ها باز می شوند

یاد تو کوران می کند

هر اسم تو را که صدا می زنم

ماه در دهانم هزار تکه می شود

کاش من همه بودم

با همه دهان ها تو را صدا می زدم

کفش های ماه را به پا کرده ام

دوباره عازم توام...

تیتراژ دلنشین برنامه "سمت خدا"

در غروب سهم دلتنگی خورشید کجاست...

!!!. خدایا، زندگی را آنگونه برایم تقدیر کن تا همه دلواپسی ها و دلهره ها و دغدغه هایم فقط و فقط بخاطر تو باشد... و یاریم ده "قرائت"م از دنیا و مافیها از جنس قرائت اولیاء و مخلَصیَنت باشد.... دغدغه هایم نیز...

!!!. مولای من، مهدی جان، یوسفِ غریبِ زهرا، ای که آیینه تمام نمای خدایی، سالهاست از پاک ترین نیایش هایِ سحرهایِ عاشقیِ دلدادگانت وضوی نماز حضورت را گرفته ایم... و "ماه" باز همین دیروز یادآورمان شد چون "عباس" استوار باشیم و چون "زینب" صبور، تا روزِ ظهورت... مهدی فاطمه، این روزها قصه معاش، مجال نمی دهد کمی به یاد مظلومیت و تنهایی و اضطرار های تو باشیم... دستگیرمان شوید ما که جزء خدا و شما کسی را نداریم اگر بفهمیم، ما غایبان را دریابید...

"سیدی! غیبتک نفت رقادی و ضیقت علی مهادی، و ابتزت منی راحة فؤادی ."

قلم

این روزها که سردی زمستان زودتر از قبل تر ها بر گرمی زمین خیمه زده، به تقدیر روزگار میهمان علق شده ایم  و این میهمانی قلم را برایم سنگین تر می کند، قلم، چه باری گذاشته اند بر دوش قلم، این روزها هر بار که قلم را در دستانم می گیرم تا چند واژه ای از خیالم را در بند جوهر کنم، واژه ها در ذهنم می لرزند و کلمات در مغزم می رقصند و من می مانم مبهوت، که کدام واژه را در بند جوهر قلم باید کرد و چقدر عاصیند واگویه ها و احساسات ِ کال من که اینچنین در میان عدم و وجود در تب و تابند تا آرام گیرد اضطراب قلمم از مخاطبش... و مخاطبش هر قدر بزرگتر و مهربانتر و خوبتر که باشد کلماتت بیشتر مصلوب عدم می شوند و حروفشان انگار می گریند از ترس نبودنشان در خورِ مقام مخاطبشان، کاش مرا هم می بردی... کاش میشد همه رقص واژه های مانده در ذهنم را آنگونه که هست بسپرم به جوهر قلم و سینه کاغذ اما صافیِ شاید غرور و شاید تردید راه را بر  رقصِ کلام و کلماتم می بندند و من می مانم و یک دنیا حرف نگفته و ناگفته... کاش مرا هم می بردی... این روزها حال زمین خوب است و از آن خوبتر و خوشتر حال سرزمین عرفات است که پذیرای خون خداست، ابراهیم اسماعیلش را به قربانگاه برد... موسی مردمانش را گذاشت و به طور رفت... اما تو همه زندگیت را با خود بردی تا فدا کنی...چه بی تابانه دنیایشان را گذاشتی و گذشتی... همه تضرع و ناله هایت در بیرون حرم برای آن بود که شایستگی ورود به حرم و ضیافت الهی یابی که یافتی و تو سالها قبل تر یافته بودی... خواستنت، بودنت، کرشمه عشقت، غمهایت و کربلایت دلم  را به طغیان هلهله کبوتران حرمِ ضامن چشمان آهوها می برد... غروب خورشید بغضی می شود در دلم، نگاه می کنم و همان سرخی که  افق را نشانم می دهد یادم می آورد که مهربانان و رازقی ها همه به تو اقتدا کردند و رفتند، بی کرانه ها دل به آسمان خلوص تو سپردند و ندای هل من ناصر تو را لبیک گفتند و آسمانی شدند، اما حالا، حالا دیگر ما مانده ایم غریب در زمین... کاش مرا هم می بردی... و ما داستان مهربانی و دلدادگی و بندگی را به ارث برده ایم، داستانی که خواندن آن دو بال می خواهد و یک باور، بالهایی از جنس علم و عملی حسینی و باوری از جنس  عباس بن علی... کاش مرا هم می بردی... تا این روزها از علق میهمان شبهای نخلستان و علی و می شدم...تا میهمان خانه گلین فاطمه می شدم...

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، از زمین برایت می نویسم، باران چون معشوقی قدیمی، از سفری دور و دراز باز آمده است، از پل های کنار جاده های باران خورده برای تو می نویسم، اینجا رنگ ها هم رنگ عوض کرده اند، آدمها دروغ هم می گویند، اختلاص هم می کنند، برای صندلی بیشتر با یکی دو خیابان بالاتر اجماع هم می کنند، دشمنان دوست شده اند تا شاید سهمی بیشتر از این خون در شیشه ببرند، هنوز هم از عدالت حرف می زنند اما فقط حرف می زنند، ولی باران همچنان زیبا و مغرور و ستمگر... و تو ذخیره رحمت محمد، عدالت علی، مهر فاطمه و سرخی خون حسین، هستی و خواهی بود و خواهی آمد برای همیشه های هنوز من و مردمان از نسل آفتابِ من...

!!!. خدایا، دریابمان، وامگذار ما را به خود و  آنچنان غرق دریای غربتمان نکن که به هر ‏خاشاک عاطفه ای دست دراز کنیم...

"ایکون لغیرک من الظّهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، متی غبت حتّی تحتاج الی دلیلٍ یدلّ علیک و متی بعدت حتّی تکون الآثار هی الّتی توصل الیک؟ ؛ معبودا! آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست تا آن تو را آشکار و ظاهر سازد؟ خدایا! تو کی غائب بوده ای که تا نیاز به راهنما و دلیلی باشد که به سوی تو رهنمون گردد؟ و کی دور بوده ای تا نشانه ها و آثار بندگان را به تو رساند؟"

"و انّک لاتحتجب عن خلقک الّا ان تحجبهم الاعمال دونک؛ خدایا! تو از مردم پنهان نیستی اعمال و آرزوها آنان را از تو جدا کرده است."

صدای پای خدا...

باران می بارد به حرمت کدامین مان

نمی دانم

من همین قدر می دانم

باران صدای پای اجابت است و

خدا با همه عظمتش دارد ناز می خرد

نیاز کن...

!!!. یادم باشد بدانم همیشه نیازمند باشم به نیازمند بودنم به حضورش...

معادله های موهوم و آیه های محکم...

شعرهایم یک دلیل عمیق دارند که درکش را می سپارم به سینه کاغذ

و گرنه من کجا و کنار گنگیِ نسبیت و عدم قطعیت، شاعر شدن کجا

تازه شاعری به چه کارم می آید

وقتی آیه ها را در پس معادله ها گم کرده اند

دیگر چه فرقی می کند ماهیت کیهان ذره باشد یا موج

وقتی حجت گم می شود و می ماند غریب

معادله ها داستان خلقت را نمی فهمند، فضا - زمان را خمیده می پندارند

تا بدانند چقدر به مرگ آن ستاره مانده؟

تا بدانند معادله استوکس چند جواب دارد؟

دیگر سر به سر اقاقی و باد گذاشتن به چه کارم می آید

وقتی دلیل باران را تنها ابر و فشار می انگارند

من خسته ام از این همه دیوار، این همه معادله،

خسته ام از همه دیوارهای بتونی پشت پنجره، از این آدم های غریب،

روحم شاکی می شود، قلبم می گیرد از این همه معادله های نشسته جای آیه ها

چشمانم در پیچ مهره های حیات گره می خورد

قلم را در دستان لرزانم می گیرم و جاهلیت مردمانِ فرهیخته هزاره سوم را بغض می کنم

از سویدای دلم فریاد بر می آورم:

دانای همه اندیشه هایِ آشکار و نهان نسلِ بشر و تاریخِ بشر

"استاد تمام" ِ همه کلاس های کوانتوم و مدار و سیالات و دینامیک و فلسفه

و مهربان سرزمین یاسمن ها، بیا،

بیا امام زمان من

بیا و اثبات کن که راز داستان خلقت نه در حل معادله هاست و نه در پروژهای هارپ وهابل،

که تنها و تنها در بندگیِ "رب العالمین" است و لا غیر...

!!!. فکرش را بکن، چه کیفی می دهد سر کلاسی نشسته باشی که استادش امام زمانت، مهدی موعود باشد و موضوع درسش خداشناسی... دیوانه ات می کند...

!!!. یاسِ خیسِ دنیایِ من، وارثِ خونِ خدا، اشک را میهمان هر شب چشمانم می کنم و چشمانم را غرق در اشک تا بدانی و دلت بسوزد که چقدر بی قرار و دلواپس کوچه ها و شب های غربت مدینه ام...

السّلام علیک یا حجّة اللّه فى ارضه

السلام علیک یا عیناللّه فى خلقه

السلام علیک یا نور اللّه الذى یهتدى به المهتدون ویفرّج به عن المؤمنین .
السّلام علیک ایّها المهذّب الخائف.

السلام علیک ایّها الولى الناصح

السلام علیک صلّى اللّه علیک و على آل بیتک الطیبین الطاهرین

السلام علیک عجّل اللّه لک ما وعدک من النصروظهور الامر.

!!!. روز رسیدن مهر به ماه، یاس به دلدارش و حق به حقدارش و زیباترین پیوند هستی مبارک...

سروها ایستاده می میرند...

نوشته هاشان را که می خوانی، شریک خاطره هاشان که می شوی، در پس نگاه زلالشان که خیره می شوی، در انتهای همه حرف ها و گفته ها و نا گفته هاشان، فقط و فقط ایمان به خدا و رضای خداست و دیگر هیچ... این روزها پاییز زمین است و پاییز که می شود چشمان من بیشتر سوگوار می شوند از کوچ آن همه پرستو، پرواز آن همه کبوتر، رقص آن همه نور در آن همه ظلمت و در این غمکده... برای من زمین قفس می شود با همه فراخی و نقاشی هایش... در کویری خشک رو به آسمان می کنم و می خوانم باران... و کسی در گوش ثانیه های انتظارم زمزمه می کند که روزی بارانی خواهد گرفت و معنا خواهد کرد راز کوچ آن همه پرستو و سر پرواز آن همه کبوتر و حرف های سکوت آن همه سروهای بی سَر...

در لابلای صفحه هایی از ویژه نامه ای به نام "جوان" مطلبی با نام"برای شهادتش از من اجازه خواست" چشمانت را به سطرهایش زنجیر می کند و اسمش را که می خوانی دلت نمی خواهد از این همه زلالی قلم بر کاغذ حتی برای لحظه ای بگذری... هزاره می خوانی و هر هزاره دلت می گیرد... و می سوزد برای خودت و این همه اسیر حدیث نفس...

"هوالشاهد"

"با عبور از کوچه ها و خیابان های شهر صورِ لبنان به یاد خرمشهر، آبادان و دزفول می افتی. این روزها زندگی آنجا هم جاری است، اما در پی دلهره ی خاطره انفجار و زوزه های وحشتناک میگ های اسرائیلی، اما انگار نفس مسیحایی مصطفی اینجا هم جاری است که خبری از اسرائیل نیست.

شاید دختران صور هم هنوز در انتظار خواستگاری شاهزاده حماسه و ایثار، اینگونه با بی پروایی کنار موشک های اسرائیلی در صور مانده اند.

برای شنیدن بعضی حرفهای غاده جابر، همسر شهید مصطفی چمران در کوچه های عاشقی مصطفی قدم می زنم تا به خانه معشوق می رسم.

ساختمانی سه طبقه که طبقه هم کف آن یک حسینه است، حسینیه ای که به وصیت شهید چمران، قرارگاه عاشقان حسینی است. در حسینیه چمران قدم می زنم که ناگاه:

خوش آمدید، سینی چایی پر رنگ، به تعداد مهمانان در دست داشتطبق همان رسم مهمان نوازی لبنانی ها.

چشمان غاده نغمه ای از عشق به مصطفی می خواند که روی داعیه محبت و عشق ما به چمران را کم کرد.

به سختی می توان آن همه بزرگی مصطفی، آن همه خاطرات زیبا و آن همه عشق والا را در چند سوالی پرسید، اما غاده آرام آرام نغمه چشمانش را به زبان آورد.

خاطره یک شب رویایی

مصطفی تهران بود، برای یک مأموریت مهم از سوی امام (ره) به تهران فراخوانده شده بود و من در ستاد جنگ اهواز تنها بودم. شبی در تنهایی خود گم شده بودم که صدایی مرا مضطرب کرد. تصور کردم نامحرمی به اتاق آمده است که سلام دلنشین چمران آرامشی عمیق به من بخشید.

- "آمدی"

-  "مگر قرار بود نیایم"

- "در این نصف شب، بی خبر و اینقدر مضطرب چرا؟"

- "به خاطر تو برگشتم کار مهمی دارم که باید اجازه اش را از تو بگیرم، با یک هواپیمای ویژه آمده ام اهواز فقط به خاطر تو"

- "من می دانم که همه نفس کشیدن های تو برای جهاد و جنگ است و حالا می گویی به خاطر من آمده ای؟"

- "این دفعه فقط به خاطر توست"

شب طولانیی بود، رویایی و خاطره انگیز، خاطره ای که هنوز هم نمی دانم آیا حقیقت داشت؟

مصطفی از نیمه شب تا اذان صبح از من اجازه می خواست که شهید شود و من محو نگاه او بودم. او در کنار من بود و ارامشی عجیب به من می داد، ارامشی که گویا از شهادتش چیزی نمی شنیدم و گویا در اغوش کلامش به خواب رفتم.

صبح شد.

- " صبح بخیر، اجازه می دهی بروم شهید شوم؟"

- " من در تمام عمر چیزی از خدا نخواستم، دعایی نکردم، نه اینکه نخواهم یا تمایلی نداشته باشم، بلکه همیشه تسلیم امر خدا بودم اکنون برای اولین بار از خدا حاجتی دارم و از تو اجازه می خواهم که این فرصت الهی را با آغوش باز پذیرا باشم."

مصطفی اصرار عجیبی داشت، اصراری که بعدها فهمیدم همان نفس مطمئنه اوست. نفسی که راضی و مرضی اراده الهی است. من اجازه دادم، مصطفی رفت و من بیدار شدم. بیدار شدم و دیدم که مصطفای من نیست، او جزء حقیقت نمی گفت و می رفت که شهید شود و این حقیقتی بود که ناگاه مرا به خودم آورد.

نمی خواستم چنین شود و تنها یک راه به ذهنم رسید که مصطفای من برگردد، نرود و پیشم بماند.

کلت کمری خود را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. با اسلحه در راهرو ستاد جنگ می دویدم و فریاد می زدم "مصطفی"

- "مصطفی را ندیدید؟"

- "رفت، گویا منطقه طلائیه؟"

- " منطقه؟ نباید می رفت، نگذارید برود، مصطفی کجاست؟"

- " خانم اسلحه تان پر است، لطفا احتیاط کنید."

می دانستم اسلحه پر است، می خواستم به پاس شاخه گل هایی که در دوران نامزدی در کنار ساحل صور به دستم داده بود، گلوله ای هدیه ی پاهایش کنم تا نرود.

این هدیه ای بود که می توانست بال های پرواز مصطفی را به دستان نیازمند من زنجیر کند و او را از رفتن باز دارد. نمی خواستم برود، اما او رفته بود...

روحش شاد و یادش گرامی. "

                                                     دروغ است، سروها هیچگاه نمی میرند...

!!!. دور از همه دیوارهای بتونی رنگ شده و تعلق ها، چقدر دوست داشتنی و خواستنی است آسمان شب های کویر و دوست داشتنی تر می شود وقتی کنار دوستانی باشی که بوی بابونه و رازقی می دهند و زیباتر و رویایی تر وقتی است که مصادف ایامی باشد که بوی میلاد عطرآگین ضامن چشمان آهو ها می دهد... انگار در شبهای کویر آسمان به زمین نزدیک تر است و گاهی انگار آسمان می چسپد به زمین... و خدا می داند در "شب" و "کویر" و "شب های کویر" چه راز غریبی نهفته است...

!!!. راستی محسن جان، دوست داشتیم تو هم باشی که انگار سعادت حضورت (به خود نگیر) را نداشتیم از همین تریبون دنیا دنیا عذر و دریا دریا التماس دعا...

رازقی های بی نام

دفاع مقدس  در زمین به این بزرگی، سهمشان تنها تکه ای سنگ، که زینت خاک گشته و چهار کلمه بر آن هویداست، دو کلام اول را که می خوانی اول دلت می گیرد و بعد عجیب دلت می سوزد، روزی دنیا دنیا غرور، دریا دریا آرزو، اما امروز سهم او از این زمین و دنیای رنگی تنها یک سنگ است با چهار کلمه حک شده بر آن… اولی را تا در نیابی درکش نتوانی چون از جنس ملکوت است و زمینی شده، راه به درکش نیست، چشم به خورشید دوختن کار تو نیست، چشمانت را می سوزاند اگر نسوزانده باشیش… اما دومی آشنا تر است، در این روزگار گمگشتگی و میان این آذمهای غریب بهتر می شود حسش کرد و دانستش، اما این دو را به کسره ی اول کنار هم که می خوانی، فکر و ذهن و جانت، دنیا دنیا سوال می شود از چرایی و چگونگی این معنا در این زمانه ی زمین گیر، فقط می دانی که رازی در خود دارد… رازی شنیدنی و خواندنی و دوست داشتنی که از زمینیانی چنان ساده، افلاکیانی چنین ماندگار می سازد… نامی با گمنامی در این زمانه نام و نشانی انسان و خدا که بیشترها از دومی نان هم می خورند، خروارها رنج را بر دلت آوار می کند… پایین تر که می آیی و دو کلمه دیگر را که می خوانی تکه ای از سوالهای بی جوابت را می یابی… اولی معنایی است پر از معنا و هستی و دومی خود هستی است و عین هست… و این دو به کسره ی اول کنار هم که می آیند، اسطوره ای می سازند ستودنی و خواستنی و نیافتنی، خراباتی ای که خوفی غیر از خدا در دل نداشت، ظاهری آرام، نگاهی نافذ، شانه هایی ستبر اما صاحب دلی عارف و ضمیری در غلیان آتشِ فراغ…

"شهید گمنام"

فرزند:

"روح الله"

می دانست و زیبا نگاشت: "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم....."

‼!. بر ما خاک نشینان این سیاره رنج هرجی نیست اگر شوریده گی دلهای افلاکیان را ندانیم و نفهمیم، اما بدا به حالمان اگر در وسط آسمان باشیم و آسمانیان را از یاد ببریم…

‼!. مهدی جان، دلتنگت می شوم هر ساعت و هر لحظه، دلتنگ غربتت می شوم هر ساعت و هر روز، اما دلتنگی من هیچ است یوسف زهرا، رقیه را دریاب…

!!!. یکی انرژی را سهمیه می کند و پس انداز و دیگری این پس انداز را چپاول... و این یکی کارش به چه کار آن دیگری است خدا می داند... اما درد من، ادعا و شعارهای اولی است... 

 

چه زیبا از قفس پرواز کردند 

مقام عشــق را احراز کردند...

دردی بزرگ

ساده و بی تکلفند و نامشان خوشه چینان وحی... امروز... آنجا...

"یا انیس القلوب"

آرام و آسوده، باور نمی کردم روزی او اینجا باشد و من اینگونه آرام باشم، بدون دلهره و ذره ای اضطرار، قبل تر ها با بودنش نفسهایم به شماره می افتاد و قلبم بیشتر از پیش در سینه ام تنگی می کرد، از کوبش که می گفت آرام می شدم، نه اینکه ندانم و نفهمم که کوبش چیست و قارعه کدام است، نه، شاید چون کاتب او بود اضطرابم  کم می شد در این همه بودن، او که باشد دیگر زمان را نمی فهمم، با او که باشی عقربه و ساعت و ثانیه ها را در زمان جا می گذاری و گم می شوی میان این همه نشانه، این همه قرار، این همه انذار، شاید اگر خود را گم نکنی نشاید که نامت نهند انسانِ حاملِ آن بار امانت... امروز کوبش ها و قارعه ها دلم را نلرزاند چون زلزله، که سنگین کرد و استوار بسان نسیمی روح نوازی از هست ها و حق ها... نبودنش را که حس کرده باشی، رنج دوریش را که کشیده باشی، وقتی که هست می فهمی و می دانی که چقدر دوستش داری...  و اما حالا...  حالا که او را یافته ام از این درد رنج می برم  و در هراسم که لحظه ای بودنش از دستم برود... خدا کند که او برای همیشه هایِ هنوزِ من باشد و باشد...

!!!. خدایا، یاریم کن تا در فهم خوشه های وحی ات کم نگذارم و عمل به این فهم مرا از زمین نا خشنودی تو پروازم دهد و در آسمان رضا و عیش راضی واقعی مأوایم دهد، تا فهم بیش تر از پیش خوشه های وحی ات سپری باشد برایم تا با تیر گناه و عصیان و غفلت دگر بار زمین نخورم...

!!!.  یادم باشد دنیا پر از دومینوهای به هم پیوسته است... یادم باشد حتی یک نگاه، یک اخم، یک عالم حادثه در دل دارد... یادم باشد نگران کارهایم باشم... و یادم باشد "امام زمانم" "مالک اشتر" می خواهد...

قنوت عاشقی...

یک ماه خوب نباشیم!

شانه به شانه صف می کشند. دست های نیاز که به سمت آسمان بلند می شود، زمزمه « اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت» اوج می گیرد.احساس می کنی پاهایت از زمین خاکی جدا شده است و در فضای دیگری سیر می کنی؛ فضای خلوص، تسلیم و تقوا. این حس، پاداش یک ماه روزه داری خالصانه پرهیزگاران است که نصیب مومنان حقیقی می شود.

شیرینی که به دهان می بری و کامت در روز عید شیرین می گردد، نشانه این است که در بقیه ایام سال نیز باید به شیرینی ها، خوبی ها و خلوص رمضان وفادار بمانی.اجازه ندهی تلخی گناهان ریز و درشت، دامن زندگی و ثانیه هایت را بگیرد. خوب بودن فقط مختص یک ماه نیست. خوب بودن را در سراسر زندگی به همره داشته باش. « اللهم انی اسئلک خیر ما سئلک به عبادک الصالحون و اعوذ بک مما استعاذ منه عبادک المخلصون»

وداع و سلام

بهار بندگی را به باده نوشی آمده ام و به شکرانه ات جان خواهم افشاند. ای عشق، ای بهار، ای نور، لبیک!

لبیک، ای صدای الله اکبر گلدسته ها!

لبیک، ای شور نهفته در قلب این همه عاشق!

لبیک ای خدای رمضان، ای خدای فطر!

رمضان آمده بودتا از عشق های جاری در کوچه پس کوچه ها بگوید که دلتنگی بیوه زنان را می شوید و غفلت روزمرگی مردمان را. رمضان آمده بود تا میزبان را به مهمانی خدا ببرد؛ آمده بود تا جاری کند نمازمان را در کوچه های نیاز.

بوی وداع می آید...

خدایا، مهربانا، پروردگارا، دوستا و آفریدگارا! نیک می دانستی که از خاک بودنم مرا از پرواز باز خواهد داشت و از آنجا که دوستم داشتی، رهایم نکردی. بهار رمضان را در چرخش ایام بر سر راهم قرار دادی، تا سر وتن ، دل و جان، و خویشتن خویش را در بارش باران های رحمت تو، باران های رحمت رمضانی ات از هرچه آلودگی و سنگینی و گرد و غبار، بشویم و پاک کنم.

تو مرا به مهمانی ات فرا خواندی، تا در برابر نگاهت، در حضور باشکوه و مهربانت، در بارگاه معنوی ضیافت نورانی ات، دوباره به یاد فطرتم، خود خود خودم بیفتم، از وابستگی ها، شبکه رکودآور روزمرگی ها، بگذرم و روح تنها و دل مظلومم را، در آن اعماق در آن انتها بیایم و در آن سویدای دلم، با فطرت نخستینم، با آینه ای که در برابر خوبی ها و پاکی ها و خودت داشتم، به نماز فطر تو بیایم.

خداحافظ ای ماه زلال بارانی، ای ماه نسیم های بهشتی، خداحافظ ای ماه کوزه های کوثری، ای ماه زمزمه های حیدری، خداحافظ ای ماه طلوع، اشراق، نور و رهایی! تو امروز می روی اما بدان دل به فطرت رسیده من، تا حضور دوباره تو اشتیاق سبزش را به ذکر و تسبیح به شکوفه خواهد نشاند.

قنوت عاشقی

آسمان که هر صبحدم تسبیح تو می گوید اینک در این صبح بارانی از شوق و شور در این عید عرفانی در مقابل روزه داران کم آورده است، این همه عاشق زیر سقف آسمان دست به سوی پروردگار به نیت پنج مهمان کساء پیامبر« اللهم اهل الکبریاء و العظمة و اهل الجود و الجبروت» را، با تو نجوا می کنند، ای تو اهلِ عفو و رحمت و ای اهل تقوا و مغفرت...

دانه دانه اشک آسمان با سرشک شوق آدمیان درآمیخته و همه فریاد می زنند «اسئلک بحق هذا الیوم» که قرارش دادی «للمسلمین عیدا» رحمت فرست بر محمد و خاندان او، بر مهدی موعود، بر منتظر دل ما، سلام ما را برسان یا الله! « و اعوذ بک مماستعاذ منه عبادک الصالحون» پناه می برم به تو از دردِ جانکاه انتظار...!

چه نشاط انگیز است همگام با نسیم صبحِ بارانی پس از یک ماه روزه داری و نماز عاشقی، یک صدا با دیگر عاشقان، هم نوا با آن یار سفر کرده! ندای « اللهم رب النر العظیم» سر دهی و در آخر با ضربه های قلبت « العجل، العجل، العجل» را عیدانه از خداوند درخواست کنی.

پس از یک ماه روزه داری و لب تشنگی اکنون با باران رحمت پروردگار روزه ات را افطار کن!

روزه ات قبول...

آدمها...

گاهی می شود آدمها را از روی گفتار و رفتار و کردارشان شناخت... گاهی از نقل قول دیگران البته اگر بی غرض باشد... گاهی از روی خاطره هاشان... و گاهی می شود آدمها و باورهاشان را از قلم هاشان شناخت و چه راویی راستگوتر از قلم...

در انبوه رسانه های دیجیتال و کاغذی امروز گذارم به هفته نامه ای چند صفحه ای اما در نوع خود جالب با اسم "کاشف" افتاد، اولین مطلب در اولین صفحه اش با نام "رایحه شباهت" زیبا و دلنشین اقتاد... روایتی بود از مردی خدایی، ساده، اما عجیب بر دلم نشست... نویسنده آشنا بود، هم خودش و هم قلمش که ستودنی است (اما تصویرسازیهایش ستودنی تر)...او را می شناختم و قبل تر ها او را رازقی یافته بودم و مستعد بی کرانه شدن شاید... 

هوالعزیز

"رایحه شباهت"

"سال ها پیش در یکی از کتاب فروشی های میدان انقلاب کتابی را ورق می زدم. دقیقا یادم نیست چه کتابی بود اما دو چیز از آن را به یاد دارم، یکی نویسنده که مرحوم علامه عسکری بود و دیگر صفحه اول آن کتاب را که علامه بزرگوار به مادر عزیزشان خدیجه (س) تقدیم کرده بود. دلم یک جوری شد، آنقدر از این کار خوشم آمد و آنقدر احساس محبت به نویسنده اثر و جناب خدیجه (س) کردم که حرارت این عشق را تا الان هم احساس می کنم. بعدها که حضرت علامه مرحوم شده بودند در محضر یکی از شاگردانشان نکته ای مرتبط با این ماجرا شنیدم که حالِ منِ کم جنبه و ندید بدید را بیشتر منقلب کرد. ایشان نقل می کرد که حضرت علامه خودشان این اواخر نقل کرده بودند که در اوان جوانی و در سال اول بلوغ، روی پیشانی خود نوشته بودند وقف، و تا این زمان که اواخر عمرشان بوده به احکام وقف پایبند بوده اند. فکرش را بکن یعنی مال خودش نبوده و از خودش استفاده شخصی نمی کرده... این نقل خاطره مرا یاد آن کتاب و آن نوشته ای انداخت که پیش از این عرض کردم و عطر مادرمان خدیجه(س) را از این رفتار استشمام کردم. بعد به روایتی برخورد کردم که این روایت عطر این بانوی بزرگوار را برایم بیشتر تداعی کرد. آنقدر بیشتر که ماجرای تعریف شده و نتیجه اش را به اندازه قطره ای در مقابل اقیانوس است و آن روایتی است که از امام حسن مجتبی (ع) شنیدم. روایتی که در ذیل سوره مبارکه انفطار و در توضیح آیه"ما شائ رکبک" فرمود: امیرالمومنین(ع) شبیه ترین افراد به رسول خدا(ص) بودند و امام حسین (ع) شبیه ترین افراد به فاطمه(سلام الله علیها) هستند و من شبیه ترین افراد به خدیجه کبری(س) هستم. جانم به فدای کریم اهل بیت و مادر عزیزش که چقدر به هم شباهت دارند."

"ک. رجبعلی"

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، چشم به راهیم تا که بیایی و لبریزمان کنی از بودن، از شمیم دلنشین علی و روح عدالت جوئی و بندگیش... چشم به راهیم تا که بیایی... این روزها دنیا برایم زندان بی توئی است من که می خواستم آزادتر از مرغ مهاجر باشم... 

رنجنامه علی (ع)

ناله و درد علی در چاه بود

گریه اش از مردم کج راه بود

رفتن زهرا و رنج از ناکسین

صبر بر نامردمان جانکاه بود

زخمهای سینه و قلب علی

از غرور قوم ناآگاه بود

شاهد راز و نیازش با خدا

نخلها و آسمان و ماه بود

راحتی از مردمان بی وفا

خوردن شمشیر تنها راه بود

اشک و سوز شعر محسن بر علی

شاه بیتی از هزاران آه بود

محسن دل زنده روی

یک شب برای یک سال یا یک سال برای یک شب

در کهکشان راه شیری زمین بر گرد خورشید می گردد و ماهها می آیند و می رونداما ماه میهانی خدا که می شود انگار نبض ثانیه هایِ دوریش در گوش زمان تندتر می زند و تو میهمان عرش خدا می شوی و با مناجاتت نردبانی می سازی برای تعالی زمین و زمینیان اما... یک شبش افزون بر هزار ماه است که باید یک سال دغدغه داشت برای این یک شب و این یک شب باید باشی و بدانی و بفهمی برای یک سال و شاید یک عمر... یک سال نفس نفس بزنی و مراقبه کنی تا یک شب ودیعه خدائیت را پیوند زنی به سرچشمه حقیقی حیات، تا جانت و حیاتت رنگ آسمان گیرد و دوباره روح اللهی شوی... در این شب اگر صدای پای ملائک را بشنوی، اگر شمیم دلنشین واسطه های آسمانی که رنگ زمین گرفته اند را بشنوی، نهارش فجری می شود که روشن می کند عالمی را... اگر نفس نفس زدنهایت، پر و بالت را به پر و بال ملائک و روح گره زده باشد، ملکوت در آغوشت می فشارد، راضی می شوی و مطمئن، عزیزش می شوی، و نهار شب قدرت فجری می شود که می بردت تا خود کوی دوست... "والفجر"... "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی"... اگر منتهای نفس نفس زدنهایت خشنودی رسولت بوده باشد، نهار این یک شب می شود عاشورا، آخر عاشورایی نبوده و نمی شود مگر شب قدری برایش نبوده و نباشد و تو عاشورایی نمی شوی مگر چون تویی بهره ای نبرده باشد از حیات آسمانی ِ زمینی شده یِ شبِ قدری...  عاشورا نمی شود و کربلایت نمی برند و همنشین خونِ خدا نمی شوی مگر بیابی قدر انسان و ودیعه خدائیش را در حریم ملائک و روح... قَدرت را که دانستی و راضی شدی و مطمئن، آن وقت حیات بالاتر و والاتری می یابی و گاهی حیات دیگری از جنس حیاتِ علی و فاطمه و مخلَصین و صدیقین...

!!!. خدایا، تو را به مظلومیت گنجینه دار عالمِ رنج، زینب کبری، قسم، در این شبهای آسمانی، حیاتی والاتر و بالاتر و از جنس حیات انسانهای کاملت تقدیر من و مردمانم کن... آمین یا رب العالمین.

!!!. اکنون من سالهاست مبهوت و سرگردان این رازم که میانِ "کعبه، مسجد، محراب، قرآن، شب قدر، فاطمه و علی" چه خویشاوندی غریبی بر پاست...

!!!. یوسفِ زهرا بیا... آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد... شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...