نگاهی آشنا...

مبلغی را انتقال دادم  و منتظر گرفتن رسید بودم، آمد پشت سرم ایستاد، کمی مشکوک شدم،  لباسش کهنه و مندرس بود و کمی خاکی، اما نگاهش خسته و پر از فریاد و من آشنایش یافتم، کارم که تمام شد یک کارت عابر به من داد و گفت: من سواد ندارم، کارت که در عابر گذاشتم گفتم رمز، چیزی نگفت و خودش رمز را زد، پرسیدم می خواهید پول بردارید گفت نه فقط می خواهم بدانم پول به حساب آمده یا خیر، پرسیدم مانده حسابتان، گفت: چیزی نباید باشه، گفتم موجودی و قابل برداشتتان مبلغ 192,300 تومان، با برقی در چشمانش و خنده ای از شوق  که بر چهره اش روییده بود، گفت: خدا رو شکر اومده به حساب، آرام اما از صمیم قلب زمزمه کرد: "خدا خیرش بده"، گفتم می خواهید برداشت کنید، گفت: نه فقط کارت و می خوام، کارت و دادم و پرسیدم کی؟ گفت "همونی که باید" و رفت و در تاریکی شب ناپدید شد... او رفت اما من بازگشتم به سالهایی نه چندان دور، روزهایی که مردی آمد و حرفهای تازه ای می زد، از مردمی و نسلی و قشری دم می زد که سالهای سال بود در پس دیوارهای بلند و قشنگ و نقاشی شده ای به اسم سازندگی و اصلاحات و هوای تازه و دموکراسی و آزادی... به فراموشی سپرده شده بودند و بعضاً زیر دست و پای بورژواهای رانت بازِ تازه به دوران رسیده له شده بودند، از محمد و اسلامِ ناب و مهرورزی و عدالتِ اسلامی و علی و ساده زیستیش می گفت، در محله ها و مسجد های پایین شهر و مردمی ساده اما با باوری ژرف سخن از محمد و اسلام ناب محمد می گفت، از مستضعفان و کوخ نشینان سخن می راند، از تشکیل دولت اسلامی و نقشش در تکامل انقلاب اسلامی و تاثیرگذاریش بر جهان سخن می گفت... اما از علی و فاطمه و مکتبشان که گفت دلها را برد و به دل نشست و مورد قبول عامه شد و هر جا می رفت تحویلش می گرفتند و برایش نذری می دادند و اسفند دود می کردند... در قلب کفر از توحید و اسلام و محمد و علی و اهل بیت می گفت، محکم و جسورانه... بود، خوب و شجاع... می خواستیم همین گونه باشد و بماند...اما امان از روزگار... گذشت، انگار عوض شد، حرفهایش، ادبیاتش و اطرافیانش... تا که دل ماه را رنجاند، چند بار هم رنجاند و دلگیر کرد مردمانش و شاد بدخواهانش را، دیگر حرفهایش بوی سالهای قبل را نمی داد... ما هم دیگر دوستش نداشتیم، خاطرمان رنجید و شاکی شدیم از قهر بچه گانه اش، از اطرافیانش، از خودرایی هایش... از فراموشی ارادت بی ریایش به اهل بیت و سیره شان... ولی امشب نگاه زلال این مرد و دعای از صمیم قلبش مرا باز به آن سالهای نه چندان دور برد و دوباره کمی آشنایش یافتم...

!!!. گاهی آدمها چه ساده باورها و کارهای دیگران را به دادگاه می برند و به قضاوت می نشینند و حکم هم می دهند... خدا کند شریح نباشند و  اشتباه نکنند...

!!!. ماه مهمانی خدا که می شود، فرصتی می شود برای محاسبه... و چقدر سحرهای راز و نیازش دوست داشتنی است و افطاری های پر از نعمت و ناسپاسی اش گسترده...

!!!. و من اینجا همچنان دستانم مشتاقانه دراز به سوی آن سمت زندگی و چشمانم شیفته ی نگاهی آشنا از تباری نورانی و وحدانی... و تنهایی مهر می دزدم از باغ پر از مهری که باغبانش هنوز متولد نشده...

تو آمدی...

چه زود رسیدی، چه بی خبر آمدی،

هنوز نفهمیده می خوانم:

"اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ

شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعِ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفِ الْمَلائِکَةِ

وَمَعْدِنِ الْعِلْمِ، وَاَهْلِ بَیْتِ الْوَحْىِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ و آل‏مُحَمَّدٍ

الْفُلْکِ الْجارِیَةِ، فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ، یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَها، وَیَغْرَقُ‏ مَنْ تَرَکَهَا،

...

حَتّى‏ اَلْقاکَ یَوْمَ الْقِیمَةِ عَنّى‏ راضِیاً، وَ عَنْ ذُنُوبى‏ غاضِیاً، قَدْ اَوْجَبْتَ لى‏ مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ،‏

وَاَنْزَلْتَنى‏ دارَ الْقَرارِ وَمَحَلَّ الْأَخْیارِ."

که تو بی خبر آمدی، مشتاقت بودم گرچه

هنوز هوای حوصله روزهایم کثیف و شرک آلود است و تو آمدی،

تو آمدی و هنوز من در قفس نفسم سرگردانم،

جای خالیِ تو و سکوتِ سحر و دلِ بی دل شده ی شیفته ی من

چه عجیب و غریبانه بودن و آمدنت را می خواهند

که تو زمزمه دلنشینِ قرآن و دعای سحرِ سوختگان بر لب داری،

که تو بوی یاسِ سجاده یِ نمازِ دلِ شکسته می دهی،

که تو خبر ز رستگاری محرابِ مظلومیتِ همدم نیمه شبهای نخلستان می دهی،

تو آمدی تا بنمایی بر عالم و آدم حقیقتِ قدر  و قدر حقیقت را،

تو رفته بودی که بیایی و من دلتنگ رفتنت بودم

اما چرا کلیدِ خوبی و پاکی را در حدیث نفس گم کردم،

چه حس غریبی به تکاپو می دارد قلبم را در هوای آمدنت، بودنت،

و نفس نفس افتادن در تشنگی هایت و من نمی فهمم

چه پروازی می دهد جان آدمی را

صدایِ ربنای دم غروبِ دلواپسی هایِ کویر این سیاره و من نمی دانم

تو آمدی و من هنوز خاطر رفتنم بوی رفتن نمی دهد،

انگار شوق پروازم را دزدیده اند،

مگر قرار ما بهشت کوی دوست نبود،

پس من اینجا چه می کنم،

از این عروسک و نقاشی ها و مترسک ها چه می خواهم،

انگار اینجا از این همه یاس و رازقی و بابونه

چند تایی نمی شوند که نشانی دریا را بدانند، تا آسمان بارانی شود

اما چقدر من غروب کوچه و آدینه را

هی از سر صبحِ انتظار پائیدم و باران نیامد

خوب شد که تو آمدی من اما از هوای این روزهای سرد زمین می دانم

که فردا هوای آسمان سالهای انتظار بارانی است

اگر من قدرِ چون تویی بدانم و اگر خدا بخواهد...

!!!. اللهُمَّ هذا شَهْرُ رَمَضانَ الّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرآنُ هُدیً لِلنّاسِ و بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدی و الْفُرْقان... اگر بفهمیم و اگر بدانیم قدرش را و قدرِ شبِ قدرش را.... تا بیابیم رسول را و به برکت حضورش زنگارها از دل برکینم و خانه دل را خالی از غیر دوست کنیم و هجی کنیم:

"جز  تو  دگری  جای  نگیرد در دل       دل جای تو شد، جای کس دیگر نیست"

!!!. گاهی می خواهیم و نمی شود، می رویم و نمی رسیم و در انگاره مان نشدن و نرسیدن را بی مهری دوست می پنداریم... اما غافلیم و چقدر نا سپاس که پناه دوست را رنج می بینیم...

!!!. امام زمان من، یوسف زهرا، یاسِ خیسِ دنیایِ من، نبودنت بیشتر و فراتر از بودن و طاقت ماندن من در این غفلتکده است و حال زار مرا  درمانی نیست مگر بودن تو...

پنج شنبه های تنها

گاهی من احتیاج عجیبی به تو دارم

می بینی

عجیب نیست که تمام واژه ها در یک شب تاریک و سوت و کور

دستهای مرا باهجوم کلمات به بازی گرفته اند و هیچ نمی گویند...؟

من مسافرم باور کن

سالهاست در صور رفتنم دمیده اند

با من از ماندن نگو

چون سالهاست کسی در من نمازش را شکسته الله اکبر می کند

از این هجو سهو

مرا برسان به مرگ

به خراب آباد

به ری را  ری را  گفتنهای نامه های نشانی دار

به هلیا های شهرها ی دور و  متروک

بگذار با  تو از اینجا تا چاههای کوفه بیایم

چشم در چشم  ترت  بسپارم

تا ببینی  پنج شنبه هایم چقدر تنهاست!!!!!!

آنوقت آیه ای از جنس پیچک و یاس و ارغوان بگو

 هدیه  کن به پنج شنبه های مرده ام

تا  از دم مسیحائیت

زنده شود  لحظه های تنهای ینج شنبه هایم

آن وقت من می مانم و دلتگی های غروب جمعه

و تا دلتنگی های غروب جمعه ام هم خدا بزرگ است...

!!!. دلگیرم باز از این ثانیه ها، از این عادات، از این به انتظار نشستنها، به انتظار نشستن برای تو گناهی است نا بخشودنی، برای آمدنت باید دوید، باید به سر دوید، باید زلزله شد و ولوله کرد... سالهاست دل سپرده ام به آمدنت و دلگیرم از حادثه کوچه ای... مهربانِ سرزمینِ یاسمن ها، تو نیایی که تسلی می دهد قلب مجروح کوچه را...

قنوت انتظار

الهی!

عطری سرشار از رحمت و عشق مشام آفرینش را می نوازد و لحظه ها را اسیر خود می کند گویی این شمیم نشانه میلادیست که ستارگان در اوج شکوه و زیبایی این چنین رقص سماع می کنند.

امشب آسمان هم در جشن جهانی میلادش به زمین می آید تا نوازش نور و نیایش را احساس کند پس به امید طلوع آفتاب ظهور، تا به سحر آمدنش را آواز می دهیم.

((اللهم عجل لولیک الفرج))

ای گل نرگس

ای گل نرگس... چه می شد که ما را در جمع پروانه هایت پذیرا می شدی؟

چه می شد که می آمدی تا تشعشع گرمی نگاهت چشم دلمان را روشن می کرد.

مهدی جان نظری فرما، که همه پروانه های حول آفتاب وجود توایم.

پروانه هایی که در کوچه های انتظار به امید حس کردن گرمای وجودت گرد هم آمده اند.

مولا جان نظری فرما...

این روزها و تمامی لحظه هایش برگ برگ کتاب قطور انتظاریست که به امید آمدنت از پس هم ورق می زنیم...

می خواستم از دوری ات شِکوه کنم...

اما به یاد آوردم که در میان ما نظاره گرمان هستی!

به یاد آوردم که در برابر چشمان منتظرت، چگونه دلت را آزرده ایم!...

خبر آمد، خبری در راه است...

ای یوسف فاطمه! می خواستم بگویم تا سرحد جنون از فراقت خسته ایم...

اما به یاد آوردم که منتظرانت خستگی ناپذیرند!...

پس چگونه خود را منتظر بنامیم در حالی که از خود نیز به ستوه آمده ایم؟!

ای دلبند زهرا...

نه پای پیش داریم و نه پای پس...! شما بگو به کدامین سوی روی گردانیم؟

انتظار بی پایان از سویی... و دشواری ها از سویی دیگر، محرک نومیدی مایند!

چشم به راه بهار آمدنت بودن، چه گوارا...

ای قرار دل های بی قرار! ای نازدانه هستی!

تا کی در انتظار روزها و سال ها را شماره گری؟!

ای دلبر غائب از نظر!

چه بگویم که خود می دانی چه در دل می گذرد.......

مولا جان...

هفته ها که دیگر هیچ... چله هایم بی تو در حال عبور است... دعایی نما تا ریشه کن کنیم هر آنچه مانع رسیدن به شماست...

سلام بر شعبان و نیمه اش!

سلام بر ماه و ماه پاره آسمانی اش!

سلام بر موعود انبیاء!

سلام بر منجی آدمیان!

سلام بر مهربان ترین انسان!

و سلام بر امید منتظران و سلام بر گل نرگس...

ای قرار دل های بی قرار!...

زمزمه ی انتظار

دوباره نیمه شعبان از راه رسید و هیاهوی میلاد تنها بازمانده ی خاتم بر زمین در همه جا به گوش می رسد؛

زمزمه ی انتظار...

دیر زمانی است که زمین عشق حضورت را در خود حبس کرده و آسمان خوشنت بار گرما به زمین می باراند تا شاید زمین از عطش دم باز کند و بگوید که در کجای این زمین خاکی آرمیده ای

اما زمین لام تا کام نمی گوید و تنها لحظه ای از شدت عطش بر خود می لرزد... صدای تیک تیک ساعت زمان انتظارت هر چه شیرینتر ساخته و اشتیاق وصال را دو چندان نموده است؛

نسیم سرگردان جستجویت در سرزمین هاست اما هر چه سریعتر می وزد ویرانتر می کند و نمی یابد...

رخ زمان در اوج جوانی زرد گشت از فراق این دلربا

کی خواهی آمد؟!

ادامه مطلب ...

فناگری آشنا

باد را دیدم که سهمگینانه می وزید، گفتم:

ای باد چنین خرامان به کجا می شتابی؟

بمان و خستگی این همه ولگردی (دربه دری) را از تن به در کن؛

مغرور و پرمدعا چنان ویرانگر می وزی که گویی هیچ کس را یارای مقابله با تو نیست؛

باد با کبر پاسخ داد: آری، منم، همان نسیم دلنواز، همان طوفان سهمگین، همان دلبر هزار چهره ی قدر؛

گفتم ای باد از چه برخورد می بالی؟

پاسخ گفت: از قدرتم، از هیبتم

گفتم: از کدام هیبت و کدام قدرت سخن می گویی؟

گفت: من در لباس نسیم بهاری، نوازشگر می آیم و به زیبایی غنچه ی فرو بسته را گره گشایی کرده به کمال زندگی اش می رسانم

چنان که چشم هر رهگذر را به سویش متوجه می سازم اما همینکه گل به اوج خودنمایی خود رسید به آسانی پرپرش می سازم بی آنکه خود بداند چگونه به این زوال رسید...

من طالبان اوج را در یک لحظه به فرش می زنم؛

ادامه مطلب ...

تو نیستی و گریه می آید مرا...

بادی  وزید

برگی به زمین افتاد

دلی بارانی لرزید

اشک شوقی جاری شد

آسمان بغض کرد

اذان می گویند...

                                                  " الله اکبر "

رسولی می آید...

!!!. مولای من، من گمراه و بیقرارم تو دریابم... و خوش بحال این روزهای زمین... آرام آرام  سوم و نیمه شعبان المکرم  فرا می رسد و خدا را هزار بار سپاس که مهدی فاظمه ، وارث خون خدا را برای این روزهای سردِ زمین ذخیره کرد... و خوش بحال من که همینجا کنار رازقی هایم و در این نقطه خاکی به عالمی فخر می فروشم و  می گویم:

"میلاد پاک حسین(ع)، ثارالله و مهدی(عج)، صاحب الزمان بر عاشقان حضرتش مبارک و تهنیت باد"

!!!. یادم باشد دیگر هیچ کس نباید بفهمد که در قلبم چه می گذرد مگر خدا...

تو باز هم می آیی

بی کرانه ها سینه هاشان مالامال از آیه های تطهیر و ایمان به خدای لایزال است، آنانکه از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بودند... آنانکه ناب ترین گوهر وجودیشان را بی ذره ای چشم داشت، خالصانه پیش کش دین خدا کردند... آری، بی کرانه ها خواندنی و شنیدنی و مملو از رازند و راز بی کرانه ها را کسی خواهد گشود که طلسم شیطان که همانا ترس از مرگ است را شکسته باشد زیرا بی کرانه ها مردان خدایند و مردان حق را خوفی غیر از خدا نیست...

 

"هوالاول و الاخر"

تا ثریا

  ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین

 تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمهای خون رنگ و با آن لبخند های پنهان از پس آن کوههای بلند یا این دشت خونین که سالهاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است . تو هم باز می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه، با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای. می خواهم بگویم که بعد از تو ماندیم. ماندیم تا از ماندمان رنج بکشیم که این بار و شاید امشب سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوشهای ناتوان و سستم احساس می کنم. می خواهم بگویم بعد از تو خاک بر  سر این دنیا، دنیای بی تو را می خواستم چه؟

ادامه مطلب ...

شعر انتظار

حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا 

ساقی ز پا فتاده شدم جام ده مرا 

فرسود دل ز مشغله جسم و جان بیا 

بستان ز خود فراغت ایام ده مرا 

رزق مرا حواله به نامحرمان مکن 

از دست خویش باده گلفام ده مرا 

بوی گلی مشام مرا تازه می کند 

ای گلعذار بوسه به پیغام ده مرا 

بنما تبسمی و خزانم بهار کن 

ای نخل بارور، گل بادام ده مرا 

عمرم برفت و حسرت مستی ز دل نرفت 

عمری دگر ز معجزه جام ده مرا 

ای عشق، شعله بر دل پر آرزو بزن 

چندی رهایی از هوس خام ده مرا 

جانم بگیر و جام می از دست من مگیر 

ای مدعی هر آنچه دهی نام، ده مرا 

مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید 

یا رب امید رستن از این دام ده مرا 

بشکفت غنچه دلم ای باد نوبهار 

خندان دلی بسان«امین» وام ده مرا 

سید علی خامنه ای

من به خود می گیرم

غروب جمعه که می شود

تو که نمی آیی

چشمان شیعه که محو مشرق می ماند

دلِ عشاق المهدی که قرار از کف می دهد

باران که نمی بارد

رازقی ها که دق می کنند

هر که برای هر چه بغضش می ترکد

هر که دلتنگ هر که می شود

هر که برای هر چه می گرید

من به خود می گیرم...

و  هر غروب جمعه زیر آوار سهمگین انتظار،

تجسم عینی گل قاصدکیم در آغوش باد...

!!!. خدای من، خدای بزرگ و مهربان من، قصورمان را بر ما ببخشای و بخواه مهدی فاطمه بیاید که هر آنچه تو بخواهی می شود...

بهار من تویی...

آقای من! غروب، بار سنگین دل تنگی مرا هر شب به دوش می کشد؛ سنگینی پلکهایم و نگاهی که دین را از یاد برده. کورکورانه زیستن را خوب آموختم. توان نوشتن ندارم. واژه هایم گرد و غبار گرفته. باور کن که باورت کردم. بی تو زندگیم را تمام کردم. حالا نفس کشیدن، منت سرم می گذارد. حس می کنم هوای اینجا سرد و سنگین است. ببین نقاشی عشق می کشم و گم شدن در نگاه تو که آرامش می دهی. آری، نبض سکوت حرفی برای گفتن دارد،اما... 

نوری در راه است؛ نور امید و روشنایی، نور صفا و صلح و صداقت. او خواهد آمد و به این انتظار، پایان خواهد داد. اویی که مانند عیسی بن مریم در گردش است و مانند یوسف بن یعقوب ناشناخته است و مانند موسی بیمناک و نگران است و مانند محمد در جهاد است. اویی که با آمدنش، جهان را نورانی خواهد کرد و سرانجام به شمشیر _ که سمبل حدید و قدرت است_ به عدل و داد قیام خواهد کرد. بیا و راز این غیبت را مانند خضر نبی آشکار کن. تا تو با منی، خاموشی سخن را نمی دانم. از شوق تو در آسمانم. همین که بهانه روز و ماه و سال و ترانه هایم تویی، به خود می بالم. 

منیره آجرلو

بی گمان، چمران صدای خدا را شنیده بود...(به بهانه اش و به یادش)

در دانشکده فنی دانشگاه تهران استعداد و توانائیهای علمی خود را به اثبات رسانید و برای ادامه راهی داشگاه برکلی آمریکا شد. در اوج قله های علم بندگی را از یاد نمی برد و علم را جز وسیله ای برای بندگی نمی دید. او قدرت علم را برای اظهار بندگی خدا و خدمت به خلق و افزودن ایمان به قدرت و اقتدار لایتناهی خداوند یگانه و بی همتا، می خواست. کدام کارنامه درخشانش را باز گوییم، که با خواندنش، سوز فقدانش، آشکارتر و سوزان تر نگردد. کدام  صفحه از زندگیش را ورق زنیم که سرشار از یاد وانم خدا نباشد... چمران انتخاب شده بود و برگزیده ای بود تا مکتب سبز علوی را عاشقانه تشریح کند. مردی از جنس آفتاب که نجواهای علی با چاه را با گوش جان شنیده بود و نخلستانش را به علم و دانش بارور ساخت. عالمانه علم می آموخت و عاشقانه بندگی می کرد. مقتدایش علی بود و چمران مریدی بود که نمی خواست در هیچ بعدی از زندگی، برای اشاعه مسلک مرادش کم گذاشته باشد. چمران بر دلش نور حق تابیده بود تاب نداشت ظلمت ظالم بر خاک خدا را ببیند، مصطفی طلایه دار آفتاب و جلوه ای از نور ربوبیت بود که بر حکومت ظلمت تاخت تا نشان ظلم و تاریکی را در این غفلتکده برچیند. چه آن زمان که در تحقیق و تدریس شب و روز برایش معنی نداشت و چه آن زمان که در سازمان امل شهر بیروت، به یاد غربت مولایش، عاشقانه می گریست و می جنگید و چه آن زمان که در جبهه غرب، دلیرانه بر لشکر نمرود و فرعون یورش می برد و نسیم حیات سبز مهر تشیع را بر زمین می پراکنید. استادی و وزارت و اعتبارات دنیایی در نگاهش پوچ می نمود و متواضعانه رو سوی محبوبش اینگونه نجوا می کرد:

"خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش های پوچ، مدفون نشوم.

خدایا! دردمندم؛ روحم از شدت درد می سوزد؛ قلبم می جوشد؛ احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد، صیحه می زند. تو مرا در بستر مرگ، آسایش بخش.

خسته شده ام؛ پیر شده ام؛ دلشکسته ام؛ ناامیدم؛ دیگر آرزویی ندارم؛ احساس می کنم که این دنیا ـ دیگر ـ جای من نیست..."

و درد مردمانش را اینگونه فریاد می کند:

"کتاب هایتان را از دوشم بردارید!

مهر قبول مدرسه را از مدارک تحصیلی ام بردارید!

ادامه مطلب ...

نقطه

نقطه ها را بگذارید، قصه تمام شده است، قصه با هجوم یک خیال تمام شده است. قصه با لالای های یک احساس شکسته تمام شده است. 

تا کی تمام مردم را به بازی بگیرم؟ 

نه، لحظه ای صبر کن، مثل اینکه اشتباه کردم، نقطه را نگذار؛ خوب گوش کن! 

پشت قدم های چه کسی قرار است نقطه باران شود وقتی کوچه در اسارت غربت سرد بیابان است؟ وقتی انزوا از نگاه معصوم کوچه مان می گذرد، وقتی حتی در حیاتمان نیامده مردود وهم ثانیه های آهنی می شود؟ 

آری گاهی اشتباه کردم، نقطه را نگذار! آخر غصه ام در مقدمه جا مانده، یا، شاید هم بی مقدمه جامانده. 

پریوش کوه پیما