شمر همین آل خلیفه است

مختار!

راهی نمانده است

همین امشب

از سریال بیرون بزن

پیش از آن که شمر و سنان کاری کنند

با کمک سازمان ملل

بیرون بزن

با همین کیان ایرانی و همین ایرانیان

که نشسته اند پای گیرنده هایشان

و با همین شمشیرها

که در دست فرزندان مالک است

به جنگ شمر برویم

و شمر همین آل خلیفه است

همین عبدالله است و همین عبیدالله

و شمر همین شواری اعراب اند

که منجیق آورده اند در بحرین

و "آیات" خدا را می کشند و لگدمال می کنند

وگرنه اهل سنت با مایند

و عاشقان رسول الله با مایند

تنها شمر و سنان

با آل سعود و آل خلیفه

با آل شکم و آل حرام آن سویند

و آل کاخ سفید و آل کاخ آلیزه آن سویند

و آل بی بی سی

همیشه آن سو بودند

به مختار گفتم چاره ای نمانده

باید از دل سریال بیرون زد

با اسب

با شمشیر

با قایق های تندرو و با شعر

که جهان همین کوفه ست

و عاشقان علی (ع) امشب

بر پشت بام های زمین آتش روشن کرده اند

این روزها...

این روزها تو نیستی

این روزها تو نیستی و من کبوتر پر بسته ی قفسی هستم که می خواست بلند پروازتر از عقاب باشد و بی سرزمین تر از پرستو...

این روزها تو نیستی و هوای حوصله لحظه های بی تویی ابری است، ابرهایی که نه می بارند و نه می روند و تنها دلواپسی و دلتنگی را تلقین لحظه هایم کرده اند...

این روزها تو نیستی و بعضی خواستنی های شورانگیز زمینی آسمان را هدیه می کنند و انتظار را شیرین...

این روزها تو نیستی و چه رنجی می برند ماهی های سیاه برکه ای که می دانند قدر دریا را...

این روزها تو نیستی و من بر سجاده دلم  و میان ربنای اشکهایم تنها تو را می خواهم...

این روزها تو نیستی و زمین یتیم بی تویی است...

این روزها تو نیستی و سهم من از تو تنها مستحبی است که جوابش واجب:

" السلام علیک یا بقیه الله یا صاحب العصر والزمان"

این روزها تو نیستی و ما چه فخری می فروشیم بر عالم که خدا و رسولش نعمت ولایت علی را ارزانیمان داشت:

"الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابی طالب (علیه السلام)"


!!!. آهای مردم دنیا، شما را خوش به دنیای خود، ماییم و صبح جمعه و ندبه و هوای دلدارمان "مهدی فاطمه"...

به پیشگاه نگین ولایت- مولا علی (ع) و تقدیم به پدران عزیز

خداوندا!

چه فرخنده شبی است، امشب، شب رویش لبخندها و بوسه های نور برگهواره یگانه «همای رحمت »، علی (ع) و شبی که فرشتگان شادمانه به زمین می آیند تا مسلمانان را به مهر و شفاعت علی (ع) بشارت دهند پس چه شایسته است امشب را تا به سحر از کائنات و آن همه لحظه های سپید بخواهیم که عشق به ولایت علی (ع) را هموار بر زندگانی مان مستدام گردانی.

ای شکوه خاطرات زنده ام

ای حضورت سبز در آینده ام

امشب از شوق رخت گل می کنم

درد غربت را تحمل می کنم

خواستار عشق پاک تو منم

دشنه نام تو بر دل می زنم

یا علی امشب صدایت می کنم

عاشقی ها را فدایت می کنم

پاسدار عشق پاکت آمدم

جان نثارم جان نثارت آمدم

یا علی قلبت دل آیینه هاست

ادامه مطلب ...

در امتداد بالها

اشعه های تند افتاب چشمانم را به روی دنیا تار کرد. به سویش در حرکتم با دلی ناآرام که سالها پیش آرامش را در کوچه ای بی نشان جاگذاشتم و مغزی پر از افکار بی سرو سامان، که سامانش را در میان کتابها و جزوه های اساتید به خاک سپردم. گویی می روم اما تنها، جهتم به سمت اوست و دست تمنایم به سوی غیرش دراز و چشم امیدم به روی بندگانش باز... مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم اما فکرم پیش تو نیست مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم  اما دلم با تو نیست... گفتند دیگر نگران نباش و فقط برو!

پس راهی شدم، رفتم، تا شاید بیابم خودم را و باز از اول قصه شروع کنم، پس تو آغاز من باش... صدای مهماندار هواپیما، با سلام خدمت مسافرین محترم، خوشحالیم که در این پرواز در خدمت شما هسیتم. نام خلبان این پرواز: امامی، شماره پرواز: 1561، مقصد ما جَده می باشد. تا ارتفاع 32000 pa صعود خواهیم کرد، می گوید جده و من دلم می لرزد، ساعت 9:45 دقیقه صبح است. مهماندار شکلات پخش میکند، چقدر دلمان می خواست کنار پنجره باشیم. نهاد به همه یک شاخه گل رز قرمز داد که فقط تا داخل هواپیما همراهمان بود و مهمانداران آنها را نثار سطل آشغال کردند. هواپیما روی زمین فرودگاه در حرکت است و هنوز از زمین جدا نشده است. ما درست در امتداد بالها نشسته ایم. بالها نمی گذارند ما زمین را ببینیم. دوستی می گوید: به نظر تو بالها را بد جایی نساخته اند؟؟ در ردیف ما مسافری به سرفه افتاده و رنگش قرمز شده، مهمانداران در حال کمک به او هستند به گمانم آبنبات توی گلویش پریده باشد، زندگی همین است دیگر، ناگهان در حال خوردن شکلات و شیرینی به حالت مرگ می رسی... دوربینم از دستم افتاد و نگران شدم که مبادا آسیب دیده باشد، زندگی همین است دیگر، هر دارایی نگرانی به دنبال دارد... باز هواپیما دوباره اوج گرفت و حالمان بد شد، زندگی همین است دیگر، به اوج رفتن و به حال بد رسیدن!!

ادامه مطلب ...

روز مبادا

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه حرف آخرم را

با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا

باشد!

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست! 

قیصر امین پور

پای بودن

پای رفتنم را از مسیرِ جاده های دوریت حذف کن

 می خواهم هم پای ماندنم باشی

نه پابه فرارِ داستانِ شیدایی ام

می خواهم هم پای بودنت باشم

نه پایه قرار و بی قراری داستان مهجوریت...

!!!. جمعه که می شود حسی عجیب درون سینه ام می جوشد آرام و بی صدا...

تعبیر نام تو

یافتن معنای نام تو در واژگان یک فرهنگ؟

چه یاوه پنداری!

سنگینی معنای ترا کدام واژه می کشد بر دوش؟

که تو کوه بلند معنایی!

و واژه ها، گلها و گیاهان کوچکی که بر دامنه ی تو می رویند

تو قاف بلندی که زندگی تعبیر روشن خود را در قله ی تو می یابد

که آشیان سیمرغ عشق و ایثار ست

و پرنده هایی باشند ولو یکایک کلمات، با بالهای نیرومند

خیال سی مرغشان هم حتی، از کمره ی تو هرگز گذر نخواهد کرد

تو کوهی! سرکشیده به آسمان

اما نه!

تو بر فراز آسمان می تابی...

ادامه مطلب ...

خداوندا!

چه لطیف است سجاده ای بگشاییم و در مسیر بانگ اذانت رو به قبله حاجات بایستیم و به زمزمه هایی گوش دهیم که باخود نسیم آرامش و عشق می آورد و ما را بی تاب لحظه هایی می کند که از لبخند خشنودی و تبسم مهربان نگاهت سرشار است پس کاش همواره آهنگ دلنشین کلامت را بر جانمان جاری سازی و ما را مهیای زندگی پرامید کنی..

نوشتن...

گاهی کلمات را در حصار خود برای تسکین دلهره ها و اضظرابهایم پیشکش می کنم

گاهی احساسم را سر می برم

زیر خروارها خاک سیاه چال می کنم

چه شوقی دارد وقتی که می بینم احساسم و تمام جان پاره های زندگی ام

در دست و پای خاک دست و پا می زنند و تقلا می کنند برای زندگی

برای بودن و برای شدن و برای رسیدن

می دانم این خود خواهی تمام است

گاهی تیله چشمهایم را به التماس خاک می دوزم

 و گاهی چهره اخم کرده ماه را

 میان آب و نوحه های ماهی های غمبرک زده دزدکی دید می زنم

حسش به این می ماند که تمام غصه ها را از دوشت به زمین بگذاری

 و یک نفس راحت بکشی و برگردی به کودکی هایت

آنجا که پتروس فداکار می شود

چوپان دروغگو تاوان دروغ هایش را چه نزدیک پس می دهد

آنجا که با دلیل و بی دلیل همه منتظرند

آنجا که کبری برای هزارمین بار تصمیم می گیرد

دیگر دروغ نگوید

دیگر فراموش نکند

دیگر به غیر او دل و امید نبندد...

تصمیم می گیرد دیگر حتی برای لحظه ای "خدا" را از یاد نبرد...

!!!. کاش بیایی تا ببینی چقدر دلتنگیهایم بهانه ات را می گیرند... کاش بیایی و دلتگیهایم را با خود ببری... کاش بیایی و قرار بی قرای هایم باشی... کاش بدانی چشمانم لبریز از دوری اند و بارانی... سجاده ام پر از یاس و دستانم گلستانِ صعودِ بنفشه هایِ قنوت... سالهاست که رازقی هایم را کنار پنجره بی پرده اتاقم گذاشته ام  تا نور حضورت و روشنایی بی مثالت چراغانی شان و چراغانی مان کند... کاش بدانی از زمان بی حضورت می ترسم... می ترسم نباشی... می ترسم نیایی...

کو؟

پروردگارا! 

به یقین آن آدینه ظهور باران خواهد آمد و منتظران «مهدی موعودت» با دلی آرام و قلبی سرشار از امید،در نجواهای عاشقانه شان از تو می خواهند، به گاه دیدار و زمان حضور از «روحی الهی» و جانی سرشار از انتظار واقعی برخوردار باشند پس باران ریز چشمانمان را تقدیم درگاهت می کنیم تا در بهاری نزدیک و فرجی روشن تسلی بخش قلبمان باشی... 

کو؟ 

دنیا چون خزان گشته بهارانش کو؟ 

شب های خوش و نم نم بارانش کو؟ 

کو یار موافق؟ چه شد آن حال و هوا؟ 

آن ساقی مست و میگسارانش کو؟

خطوط نامرئی دوست داشتن

آنچه در زیر می خوانید، از زبان «هلن کلر» بانوی نابینا و ناشنوای مشهور جهان می باشد:

صبح روزی را به خاطر می آورم که برای اولین بار از معلمم معنی عبارت «دوست داشتن» را پرسیدم. البته تا آن زمان، کتاب های زیادی مطالعه نکرده بودم. آن روز تعدادی گل بنفشه را که در باغ پیدا نکرده بودم. پیش معلمم خانم «سالیوان» بردم. او مرا در آغوش کشید و با انگشت خود کف دستم نوشت: من «هلن» را دوست دارم.

من از او پرسیدم: «دوست داشتن چیست؟» او با انگشت به قلبم که در حال تپیدن بود، اشاره کرد و گفت: «این جاست.» حرف های او مرا خیلی گیج کرده بود زیرا تا آن زمان، معنی چیزهایی را می فهمیدم که بتوانم آن ها را لمس کنم. من گل های بنفشه را که در دست او بود، بوییدم و به آرامی از او پرسیدم: «آیا دوست داشتن، رایحه ی دل انگیز گل هاست؟» معلمم گفت:«نه»

دوباره به فکر فرو رفتم. خورشید در حال تابیدن بود. با دست به سمت خورسید اشاره کردم و پرسیدم: «آیا این دوست داشتن نیست؟» به نظرم ممکن نبود چیزی زیباتر از خورشیدی که با گرمای خود باعث رشد و تعالی تمامی موجودات می شود، در دنیا وجود داشته باشد اما خانم «سالیوان» جواب منفی داد و من به طور کامل گیج و مبهوت و ناامید بودم. برای من خیلی عجیب بود که معلمم نمی توانست دوست داشتن را به من نشان دهد...

ادامه مطلب ...

شاهد...

ظلمت بر قلب سرزمین آفتاب تازیدن گرفت... خیالشان بود که در هم بشکنند شهر را و مردمانش را و باورهاشان را... در خیالشان بود تاریکی را بپراکنند...  ابرهه ها بی رحمانه تاختند به  سرزمین مادری مردمان و باور حیدری شان...در شرق و غرب سکوت بود و سکوت... بی کرانه ها برخاستند... سر به ماه سپردند و دل به آسمان... آفتاب شدند و هیبت یخی تاریکی را در هم شکستند... دیوانه کردند زمین را و زمان را... می خواستند حرم آفتاب را در اغوش گیرند... جام زهرشان دادند... ظلمت تاریخ حیرت زده شد... رازقی ها ظلمت را شکستند و رفتند... آنها بال بر بال فرشته گان ساییدند و رفتند... بی ادعا بودند و زلال... پاک تر از پاکی و مهربان تر از مادر... انگار می دانستند که اینجا دنیاست و بادیه وهم، دنیا و دنیائیان را واگذاشتند و گذشتند... قبله دار دایره طواف شدند و پای در وادی یقین گذاشتند... حالا دیگر سالهاست که رفته اند و به تماشاگه راز نشسته اند... رفته اند و منتظرند... منتظرند تا آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند... بنویسند که اینجا یاس ها هر روز گل می دهند... بنویسند اینجا صعود بنفشه ها اسمان را امان نمی دهد... بنویسند اینجا بند تسبیح ها را از رازقی می بافند... اینجا آدمها باران و بابونه به هم هدیه می دهند و گاه لبخند ی از مهر و گاه اشکی از شوق... بنویسند اینجا مردمان ماه را هر روز به دعا نشته اند... بنویسند اینجا همه می دانند خوبی ها و پاکی ها و مهربانی ها و زیباییها و راستی ها برای انسان است... کارهای خوب مال انسان است... بنویسند اینجا بیزاری از گناه و شرک و دروغ و نفاق و انحراف، اعتقاد آدمیان است... بنویسند اینجا همه می دانند کمال برای انسان است... بنویسند اینجا همه می دانند که آدم از گل و روح ساخته شد تا خدا شود... بنویسند اینجا بهشت خداست و مگر بهشت غیر از شکوفایی عقل آدمیان است... و آنهایی که رفته اند چه غریبانه  پشت پنجره مشرق با بهتی عجیب نشسته اند و به آنهایی که مانده اند و افکارشان و اعمالشان زل زده اند...

!!!. رازی غریب و خواستنی است در باورهای عمیق و زلال بی کرانه ها که عجیب دوست داشتنی شان می کند و آدمی را در مرور چند باره شان عطشناک تر و مشتاق تر...

!!!.  غروب جمعه که می شود هر لحظه و هر لحظه تو می آیی در یادم و من وضوی دعای خواستن و داشتنت را از پاک ترین احساس ها می گیرم... و کاش می دانستم غم های غروب جمعه را تا کی باید به دل بسپارم که انتظار سخت آزارم می دهد...

نیایش

خداوندا! 

آدینه هایت را ملامت نمی کنیم که چرا آمدن «مهدی موعودت» را اینقدر فاصله می اندازد و بر جمعه و غروب های دلتنگش شکوه و شکایت نمی برم که چگونه بر نگاههای بارانی منتظران تاب آورد بلکه از دل خویش شاکی و نگرانیم که برای رسیدن به آرامش و عدالت، جز تو را برگزید و باز هم بیقرار است...

 پس عنایتی فرما و ما را به سوی آرامش، انتظاری واقعی و مخلص هدایت کن...

عشق نام دیگر مادر...

و خداوند مرد را آفرید به خلقت تمام و بی نقص و فرشتگان را فرمان داد به سجده؛ و زمان را فرمان داد به گذر؛ قلب زمان به تپش درآمد و به یکباره گرمایی وجود جهان را در هم گرفت و قطره ای از مهر خداوند بر خاک چکید؛ خاک غنچه داد و غنچه زن نام گرفت؛ غنچه معطر بود؛ زیبا و دلفریب... اما کم کم پژمرد، گلبرگها آرام آرام و یک به یک بر زمین افتادند و ناگه ساقه به بار نشست؛ از جای هر غنچه چندین غنچه بیرون تراوید و دوباره جهان معطر شد. 

و ساقه ی بارور شده مادر نام گرفت... 

ساقه خود را قربانی کرد تا غنچه به بار نشیند و جهان خالی از گل نماند؛ همه ی غنچه ها جهان اینگونه مادر می شدند... 

اما شاه گل جهان در 20 جمادی الثانی به بار نشست؛در اوج طراوت پر پر شد و یازده غنچه از او به بار نشست؛ اما بلندای قامت غنچه ها به بلندای عمر جهان است، تا جهان به پاست عطر این غنچه ها به مشام خواهد رسید و هیچ عنبری بر این عطر برتری نخواهد یافت... 

"میلاد برترین زن عالم زهرای مرضیه مبارک باد" 

مهتاب

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد...

مهربان تر از یاسمن های شبنم پوش بهار

آسمانی­ تر از فرشته گان و ملائک بهشتی

پاک تر از بارانی ترین باران و بابونه

خوشبو تر از رازقی های گلستان وجود

دختری از جنس امید و ساده زیستی

مادری از قبیله عشق و ایثار

همسری روشنگرِ شب های درد و داغ

پناهگاهِ غربت و مظلومیت های بنی هاشم

آرامگاه دل های در گرو عشق علی و آل علی

خوش بحال آن خانه گلین که تو میهمانش بودی

خوش بحال آن دستاس که دستان تو را آزرد

خوش بحال آن هجده بهاری که تو در آن زیستی

خوش بحال آن هجده اردبیهشتی که بوی تو را حس کرد

خوش بحال آن مردمان نامردمی که تو دعایشان می کردی

خوش بحال مهربانی و پاکی و حجب که از تو آبرو گرفتند

خوش بحال غم و درد و جدایی که تو معنایش کردی

خوش بحال زینب که مونس شب هایش تو بودی

خوش بحال علی که چهل چراغ خانه اش تو بودی

خوش بحال خدیجه که تو امید دلش بودی

خوش بحال محمد که نور چشمانش تو بودی

و اگر کفر نباشد، خوش بحال خدا که بنده ای چون تو دارد

و خوش بحال آسمان که پذیرای توست، تو که

در آمدنت دل رسول آرام گرفت و معنا کردی حریم و حرمت و حیا را

و در رفتنت غم و غربت را در جان علی جاودانه کردی

در آمدنت زمین و زمان به خود بالید و اسوه ماندگار زن و مادر بودن را رقم زدی

و در رفتنت آفتاب و آسمان نالیدند و ملکوتیان و آسمانیان گریبان چاک زدند

و باز خوش بحال خدا که خود اینگونه مشتاقی بر او:

«شَغَلنى عَن مَسألتهُ، لِذةَ خِدمتهِ، لاحاجةَ لى غیرَ النظرَ الى وجهه الکریم.»

"لذت خدمت او مرا از تمنّا باز داشته است جز به دیدار جمال والاى خدا، نیازى ندارم."

!!!. یادمان باشد همیشه  مهر و مهربانیهای "مادرانمان" را پاس بداریم آنان که قصه ایثار و ایمان و مهربانی هاشان در خیال نمی گنجد...  و دریا دلان صبوری که قصه ایثار و ایمانشان را باید از خورشید پرسید...

!!!. فاطمه جان نامت، یادت، بیت الاحزانت، غم هایت، ناله هایت... درد و اندوهی را به وسعت همه تاریخ و زمان و مکان در قلب و جانمان جاودانه کرده تا آنجا که روز میلادت برای من غمگین تر از روز عروجت بوده و هست... کسی چه می داند بر تو چه گذشت... کسی چه می داند با دردانه رسول خدا چه کردند در آن نود روز فراق پدر... کسی چه می داند فاطمه از چه و برای چه می گریست... کسی چه می داند رفتنش رازی نگشودنیِ هستی است... کسی چه می داند بیت الاحزان کجاست... کسی چه می داند سیده النساء العالمین یعنی چه... کسی چه می داند فاطمه که بود... 

!!!. و تو یاسِ خیسِ دنیایِ من و امام زمان من و آخرین انسان کامل از تبار فاطمه، تو که "یوسف زهرا" می خوانندت، کی می آیی تا انتقام سیلی زهرا بگیریم...